ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

شمال نوشت 1

۱۶
مرداد

زشته که آدم 29 سالش شده باشه و دفعه اولش باشه که میره شمال؟؟
اینجا جاده چالوس، سیاه بیشه! الان از فرط مه غلیظ صبحگاهی، چشم چشمو نمیبینه! شماها چطوری زندگی میکنید اینجا؟



نصفه شب مارو از جاده چالوس آوردن، از کل لذت زیباییهای این جاده فقط تهوع پیچ در پیچش نصیب ما شد! مخصوصا که پشت سریمون هی میگه تو رو خدا! چرا اینجوری میره؟؟ و شوهرش مدام تذکر میده که راننده جوری نمیره! جاده این‌جوریه!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تحریم ظریف منو یاد یه انیمیشن قدیمی انداخت
یادتونه یه خمیر کرم رنگ بود تو برنامه کودک؟ (خمیره شکل آدم بود همه کاری هم میکرد، یه بارم جورابشو میخواست بدوزه، دوخت به دستش، بعد جورابه رو کشید تو لامپ، دوخت به لامپه) قسمت جورابه رو پیدا کردم. ازینجا دانلود کنید.
یه بار خواست گندشو جبران کنه، رفت جارو برقی آورد، اول خودش داشت جارو میکشید، بعد جاروئه قاطی کرد از دستش در رفت هرچی تو صحنه بود اعم از قاب عکس و میز و صندلی رو خورد، آخر سرم خود خمیره رو خورد، بعدم صحنه ی خالی رو خورد، فیلم تموم شد.


 ظریف هم رفت تحریما رو برامون برداره، خودشم تحریم شد! آمریکا مثل جاروبرقیه قاط زد بلعیدش!


پ.ن. اگه امیرکبیر ایران، جناب محمدجوادخان یه نگاهی به تاریخ میکرد و سرنوشت امثال رضاخان که دلباخته و سرسپرده ی غرب و طاغوت بودن رو نگاه میکرد که چطور عاقبتش شد بدبختی و فلاکت، و مقایسه میکرد با عاقبت نیک و عزت پایدار حضرت امام، که چطور در اوج عظمت از دنیا رفت، اینقدر در تامین منافع و جلب نظر طرفهای غربی تلاش نمیکرد و اینقدر با دیدن اون ازمابهترونا غششش غششش نمیخندید. اینه سزای سرسپردگی

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قدیما، همه چیز یه جور دیگه بوده!

اونهایی که میخواستن برن حج، اول میرفتن بدهکاریاشونو صاف میکردن، از همه حلالیت میطلبیدن، بعد با خیال راحت میرفتن حج.

الان انگار رسم و رسوم حج رفتن هم عوض شده!

زنگ زدم به مشتریمون، و این چندمین باری بوده که برای حساب و کتابش بهش زنگ میزدم. خودمو آماده کرده بودم که بهش بگم این چه وضعیه آقای فلانی؟ چندبار برا یه حساب باید زنگ زدت بهت؟ که ناگهان ازونور خط صدا اومد: بفرمایید.

_آقای فلانی سلام، فلانی هستم از شرکت فلان، برا این فاکتور فلان مزاحم شدم...

_خانم فلانی من داداش فلانی هستم. خودش رفته مکه، گوشیش دایورته رو گوشی من! حالا حسابش چنده؟ فاکتورشو واتساپ کن.


فقط خواستم بهش بگم، به داداش فلان فلان شده ت بگو حجّکم مقبول و سعیکم مشکور واقعا!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عشق زنبوری!

۱۰
مرداد

بعد ازظهر بود، علی یهو قاطی کرد، قاطی کردنش نشونه ی اینه که یا گشنشه، یا خوابش میاد، یا هردو (یعنی خوابش میاد ولی از گشنگی خوابش نمیبره، که دراینصورت دیگه هفت تیر کش میشه!)

رفتم کنار اجاق گاز که براش غذا بکشم، یهو حس کردم یه سوزن رفت تو انگشت بغلی شست پام...

ولی دیدم انگار سوزشش بیش از یه سوزن معمولیه، زیر پامو نگاه کردم دیدم یه زنبور انگار زیر چرخ کامیون هیجده چرخ له شده و داره دست و پا میزنه و أشهدشو میخونه!

زنبوره رو کشتم و انگشت پامو تو دست گرفتم و با غذای علی اومدم نشستم کف هال (جای نیشش هنوز می سوخت)

یهو حضرت آقا از سرکار اومد تو خونه، میخواستم نگرانش نکنم، اول چیزی بهش نگفتم، اومد جلوتر گفت چی شده؟ درحالی که خودمو لوس میکردم گفتم: هیچی زنبور پامو نیش زده...

اومد پیشم گفت: زنبور؟ کو؟؟( حالا انتظار داشت جاش قد نیش کروکودیل ورم کرده باشه!)

خواستم یه کم خودمو لوس تر کنم، گفتم حالا من طوری نیست، خدا روشکر که بچمو نگزید!

حضرت آقا گفت:«آره واقعا ها! پاشو برا بچم صدقه بذار کنار...!»

من : :/

حضرت آقا :\

علی : *_*

زنبوره : :))

لیلی و مجنون : :| :|

مرغای آسمون به حال من : :(((((

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

معجزه ی مادری

۰۹
مرداد

یکی از آثار شگفت انگیز مادر شدن اینه که از مرحله ی «وای حالا من چی بپوشم!» عبور کرده و به مقام «وای حالا بچم چی بپوشه!» می رسید...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بالاخره اومد. اینو میگم

بعد از بیشتر از یک ماه چشم انتظاری، درحالی که دیدگانم به آیفون خشک شد تا بلکه پستچی در رو بزنه و چشمم به جمالش روشن بشه، و درحالیکه حضرت آقا تصمیم گرفته بود بره اداره ی راهنمایی رانندگی و یکی بخوابونه تو گوش افسر، بالاخره گواهینامه اومد و همه فتنه ها رو خوابوند...مبارکم باشه ایشالله


پ.ن1: عکسم یه جوری شده که انگار فقط زیرش یه «بازگشت همه به سوی اوست» کم داره!

پ.ن2: بنظرتون چطور میتونم مخ حضرت آقا رو بزنم و ازش ماشین بگیرم؟؟ نامبرده تا کنون خیلی راهها رو امتحان کرده ولی اوشون مدام میپیچونه!

پ.ن3: امروز روی یه دیوار تو یه محله های بسیار قدیمی شهر (که الان هم خونه هاش بازسازی شده و قیمت زمیناش خداتومنه) یه شابلون کهنسال دیدم که نوشته بود: «امام خمینی (ره): صدام رفتنی ست...!»

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فرموده اند:

المال و البنون زینة الحیاة الدنیا


خیلی جاهای قرآن مال و فرزند کنار هم اومده

میگفت مال و فرزند، یه ویژگی مشترک دارند، اونم اینه که هم بودنشون آدمو مشغول میکنه هم نبودنشون

مثلا همین علی کوچولو! تا وقتی که من نداشتمش، همش غور و غمگین بودم، مدام چشمم به بچه های مردم بود، پیش خودم میگفتم خدایا چی میشه یه دونه ازین بچه تپلوها به من بدی که لپاشون داره میچکه!

الانم که خدا یه فروند وروجک لپو بهم داده و از دست شیطونیاش از کار و زندگی افتادم، بازم چشمم به مردمه که بچه کوچیک ندارن و راحت به کارا و برنامه هاشون میرسن! وقتی هم بزرگ بشه همچنان ما رو مشغول خودش داره! (خدایی نکرده حمل بر ناشکری نشه، آدمیزاده دیگه، شیرخام خورده!)


یا همین مال و منال! 

تا وقتی که نداری که هشتت گرو نهته و مدام تو فکر قرض و چک و اجاره خونه و بدبختی هستی و خلاصه مشغولی

وقتی هم که پول داری، به فکر اینی که چطور ازش سود به دست بیاری، چیکارش کنی که دزد نبره، چطور خرجش کنی که کم نشه، طلاهاتو بگو!!! یه طلایی بخری که چشم جاری و خواهرشوهرت دربیاد از دیدنش! حالا باید یه گاوصندوق بخری براشون، تازه شبا یه چاقو بذاری زیر بالشتت که اگه خواب دزد دیدی چاقو رو فروکنی تو چش و چارش!


خلاصه که مال و فرزند، نه بودنش آسایش میاره، نه نبودنش! 

فک میکنم ما آدما کلا سرکاریم


ان الانسان لفی خسر

الا الذین آمنوا 

و عملوا الصالحات

و تواصو بالحق

و تواصو بالصبر...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پیرو چله نشینی آمیرزا، منم سعی کردم یه چله برای خودم پیدا کنم که بلکه کمی خودمو اصلاح کنم

بدین منظور، بنظرم واجبترین چله برای من، عصبانی نشدن از دست علیه.

مثلا وقتی که همین الان خونه رو جارو زدم، و میاد همه ی آردسوخاری ها رو از تو کابینت پخشِ کفِ آشپزخونه میکنه...

یا وقتی دارم با کامپیوتر کارمیکنم و یهو میاد دکمه ی پاور رو میزنه یا کیبورد رو از جاش میکَنه و میبره...

یا وقتی دارم آشپزی میکنم و میاد به اجاق گاز آویزون میشه...

در همه ی این اوقات، باید خونسردی خودمو حفظ کنم و از کوره درنرم...


فکر میکنم این سختترین کاریه که میتونم تو این چله انجام بدم!


فقط دعا کنید موفق باشم.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پس ازین که دختر نوجوان داداش کارفرما یه چیزی درمورد حجاب گفت که من از بدیهی بودن اشتباهش تعجب دهنم باز موند و نتونستم ذهنمو جمع کنم و از چیزایی که میدونم براش بگم، و فقط تونستم باتعجب بگم : وااا چه حرفا! ، به این نتیجه رسیدم که یه بار دیگه از اول سیر مطالعاتی شهید مطهری رو شروع کنم به خوندن، تا اگه پس فردا علی بزرگ شد و یه سوالی ازم کرد، حضور ذهن داشته باشم که راهنماییش کنم.



چه بلایی دارن سر نسل نوجوان ما میارن با این شبهه های آبکی؟؟ بچه ها رو واداریم به مطالعه، به خوندن کتابای اعتقادی.. اگه نمیخونن خودمون بخونیم تا بتونیم کمکشون کنیم.
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مدتی بود که احساس میکردم مثل قبل نیست... خیلی خوب کار نمیکرد، میدونستم یه چیزیشه ولی هی خودمو به اون راه میزدم، نه من به روی خودم میآوردم نه اون، ولی میدونستم یه چیزیشه...

یخچالمونو میگم!

 مریض احوالیشو میشد از شیرهای ترشیده، میوه های کپک زده و نون سنگکای بیات شده توی فریزر فهمید، تا اینکه پنجشنبه دل رو زدیم به دریا و دکتر آوردیم بالا سرش...

دکتر گفت این از تو برفک داره، باید تا شنبه صبر کنید که برفکاش آب بشه. حضرت آقا گفت ما تا یه ساعت دیگه برفکاشو آب میکنیم شما برگرد درستش کن، دکتر گفت نهههه این یه عالمههههه برفک داره، تا شنبه هم شاید آب نشه (مگه اینجا سیبریه؟؟؟) در اون لحظه احساس کردم با یه کوووووه برف پشت فریزر مواجهیم و الانه که با آب شدن یخا سیل راه بیفته و کاشون رو ببره!

یخچال فریزر رو خاموش کردیم و وسایلشو بار زدیم و بردیم خونه مادرشوهرم، یه سری چیزا رو هم گذاشتیم گفتیم اینا که دیگه نمیترشه (بماند که همونا هم تو گرما ترشید) رفتیم دوساعت بعد که برگشتیم ذره ای یخ نمونده بود تو فریزر... ای به تو روحت صلوات دکتر! نمیفهمی آدم بچه دار نمیتونه دوسه روز بی یخچال سرکنه؟؟؟ ینی آب یخم نداشتیم حتی بخوریم!

شنبه دکتر اومد ویزیت کرد، تشخیصش سرطان برد بود! (بردش خراب شده) و تا ده روز دیگه باید صبر کنیم که برد جدید از تهران برسه (عهد فتحعلی شاه هم یه محموله پستی زودتر از ده روز از تهران میرسید)

خلاصه که فعلا در فراق یخچالمون گرگر میسوزیم و تو ماشین به یادش مرتضی پاشایی گوش میدیم و شرشر اشک میریزیم!

و خدا خیر بده یخچال کوچولوی داداش کارفرما رو که از محل کارش آوردیم و تو این خرماپزون شده ناجی خانواده ی کوچک ما... و اگه نبود که بدبخت بودیم. 

یخچال قشنگم! ببخشید که قدرتو ندونستم، اگه درست بشی قول میدم هرروز سی بار دست و پاتو ببوسم... تو فقط برگررررررد!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی