ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

با عرض تاسف ازینکه خیلی فاصله افتاد بین خاطرات قبلی و بخش سوم.

برای یادآوری ماجرا، این قسمت را بخوانید. 


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)



و اما ادامه ی ماجرا:

و بدین صورت سومین جلسه ی خواستگاری ما هم در منزل برگزار شد. جلسه ای که من را به تصمیم منسجم تری رساند... با برخوردی نرم تر و آرامتر... (اما همچنان در تردید)

و من، در این فاصله، شاید چیزی درحدود شانصد رکعت نمازِ استخاره خواندم!! و واقعا و از تهِ تهِ دل، خودم و آینده ام را به خدا سپردم. (اولین کاری که برای آمدن هر خواستگاری میکردم همین خواندن نماز استخاره بود.) چرا که از منِ ضعیفِ نادان، تصمیم درست گرفتن بعید بود. مخصوصا که خواستگار محترممان بسیار تودار و ماخوذ به حیا بود. 


و در این فاصله، شاید چیزی حدود دوتا گالن بیست لیتری اشک ریختم! (بیخودی عین دیوونه ها!) و پرخاشگری کردم و با همه ی اهل خانه نفری یک بار به جنگ تن به تن برخاستم!!! حتی دخترِ داداشم، به جرم این که در برابر اشک های من، قهقهه سر داده بود :| 


دلیل اصلیِ این همه عصبانیت و پرخاشِ من، ناتوانی در تصمیم گیری و نفهمیدنِ احساسِ واقعی خواستگارم بود! شاید مسخره به نظر برسد. ولی واقعا بود! 


و دلیل بزرگ و اصلیِترِ دیگرم، اتفاقات ناخوشایندی بود که برای دختر یکی از فوامیلمان افتاده بود و بنده خدا، تنها چند روز پس از زایمانِ دومش، (درحالی که تمامِ نه ماهِ بارداری اش را توی کارخانه، کار سنگین کرده بود و شوهرِ تنِ لش و بی غیرتش، توی خانه ناخن بلند کرده بود و لم داده بود و تخمه شکسته بود) باحمله ی چاقو از طرف شوهرِ روانی اش، و از ترس جانش، از خانه متواری شده و به خانه ی اقوام پناه برده بود.

 و از کل اهالی خانه، فقط من و داداش کارفرما بودیم که از این قضیه خبر داشتیم. و من نمیخواستم بروز بدهم که چقدر از ازدواج کردن ترسیده ام!!! 


از شما چه پنهان چندباری هم کلا خواستم بزنم زیر همه چیز! و قید ازدواج را بزنم و متبطله شوم! اما با پادرمیانی آبجی ها (و چه بسا از ترس ترشیدن) منصرف شدم :|


و سپس ما از هم بی خبر بودیم تا اینکه عید غدیر فرا رسید. و طبق رسمِ جاری در شهر ما، عید غدیر روز میزبانی سادات است. و همه ی فامیل (و دوست و آشنا و غریبه و غیره و ذلک، و هر کس که به گوشش خورده که توی فلان کوچه یک خانه، یک آدمِ سید دارد)، قدم روی چشم اهالی خانه می گذارند و ادای احترام میکنند. 


و ما میدانستیم که قطعا خواستگاران محترم، برای دیدن ما، به منزلمان خواهند آمد. (کما اینکه هرسال چند خواستگار در میان انبوه ِ جمعیتِ میهمان به طور ناشناس و قاچاقی یافت می شد! و بعدا صدایش در می آمد!) 


بعد از ظهر بود که خواهرش زنگ زد. عید را تبریک گفت و قرار گذاشت شب برای عید دیدنی تشریف بیاورند. 

و شب همه ی ایل و تبارشان (به انضمام دامادها و نوه ها و البته جناب گل پسر) خدمت رسیدند! 

خواهرش حرف خواستگاری را سبز کرد و به مادر گفت: خب حاج خانم. تصمیم نهایی شما چی شد؟ و مادر حواله اش داد به داداشْ کارفرما... و داداش کارفرما همه ی ما را در آشپزخانه جمع کرد تا به جمع بندی نهایی برسیم. 


قبلا هم نظرم را گفته بودم. "نکته ی منفی به ذهنم نمیرسه! جوابم منفی نیست" 

و همه بالاتفاق به همین نتیجه رسیدند. 

چیزی که برایم شیرین و دلگرم کننده بود، حرف داداشْ کارفرما به داداشْ کوچیکه بود. "من اگه همچین کسی میومد خواستگاری دخترم، قبول میکردم" و این برای من، که داداش کارفرما را به عقل و درایت می شناختم، یک جور حکم ِ ولایی ِ حکومتی محسوب میشد!


رفتیم نشستیم روبروی خواستگاران محترم و همین نتایج را به سمع و نظرشان رساندیم. و آنها (بی درنگ) حرف مهریه و مراسمات را سبز کردند. 

مامان (که طبق معمولِ همه ی مادرزنها موافق مهریه ی بالاست) گفت، مهریه مثل آبجیهاش باشه. "آبجی زهرا 250 سکه و آبجی مریم 200 سکه" ولی طرفِ دیگر قرارداد، موافقت نکردند و توانِ خودشان را در این حد ندانستند. 


هی مامان این طرف بازار ِ بورس نرخ را بالا میبرد و آنها آن طرف، نرخ را پایین می آوردند. 


مبلغ پیشنهادی ِ داداش کارفرما این وسط خیلی جالب بود. کنار من نشست و به طور پنهانی گفت: "به نظر من چهارده تا سکه خوبه!!" چشمهایم گرد شد. 


از قدیم هم با مهریه ی بالا موافق نبودم. و بیش از آن، با چک و چانه زدن سرِ مهریه (جوری که همان تصور ِ بازار بورس برای آدم تداعی شود! یا از اینکه انگار خانواده ی داماد، آمده اند کفش بخرند، هی قیمت دختر را پایین و بالا کنند!) ولی چهارده تا دیگر خیلی ستم بود! 


این وسط نمی دانم چه شد که ناگهان خواهرِ ِ‌ گل پسر پیشنهاد کرد : اینا که خودشون میخان باهم زندگی کنند، به نظر ما برن تو اتاق، باهم سر مهریه توافق کنند و به ما هم اعلام کنند. 

و این نظر (علی رغم میل باطنی برخی ها) با موافقت روبرو شد. 

و ما رفتیم توی اتاق تا دوتایی سر قیمت ِ نهایی ِ برگه ی سهام چانه بزنیم!


با عرض معذرت ادامه خواهد داشت!!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

هیچوقت یادم نمی رود جیغ آبجی زهرا را!!! 

حدود چهارسال و نیم پیش بود. یک سال قبل از ازدواج من! 

بعد از ظهر یک روز بهاری بود و من (خبر مرگم!) توی هال، به خواب عصرانه ای فرو رفته بودم که ناگهان با جیغ آبجی زهرا از خواب پریدم! تنها چیزی که یافتم آبجی زهرا بود بالای سرم و در آستانه ی درب ورودی! حتی کفشهایش را هم از پایش نکنده بود! همانطور خودش را انداخته بود توی هال و جیغ میزد: دختره دختره !!!! آنقدر خوشحال بود که گویی قرعه کشی پانصد میلیون ریالی دوو را برنده شده! 

این خاطره را گفتم که حجم تمایل خانواده ی ما را به دختردار شدن و اصولا به دخترجماعت دریابید! (می توانید این قضیه را به سایر اعضای خانواده بجز داداش کارفرما و پسرش تعمیم بدهید)


ویزیتِ نفر قبل از من که رفت زیر دستگاه، شاید پنج دقیقه هم طول نکشید. ولی برای من یکسال گذشت!

و من صدای دکتر را میشنیدم که می گوید: بچتون پسره! 


و من "خدابخیرکند"ی زیر لب بالا انداختم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.


همه ی مختصات ِ غربالگری را که گفت، (درحالی که وروجکم را از توی صفحه ی مانیتور میدیدم و میدیدم که چطور قلب کوچکش تالاپ تولوپ می کند) جان ما را به لب رساند و گفت: پسرم هس! 

و من فقط خندیدم. و با اندکی تعلل (که ناشی از شوک کوچکی بود که به من وارد شده بود!) زیر لب گفتم الحمدلله.

و خندیدم. از اینکه چقدر سعی کرده بودم خودم را گول بزنم که نه!! حسم اشتباه است... شاید دختر شد!! و دست آخر هم توی کتم نرفته بود که دختر باشد! 



از عکس العمل خودم که بگذریم، عکس العمل اطرافیانم جالب بود. 


اولین کسی که بهش خبر دادم طبیعتاً حضرت آقا بود:

-بچه چی بود؟

- حدس بزن!

-من که حدسم رو قبلا زدم! میدونم که پسره! 

-از خدات بود که پسر باشه ها!!! 

-نه. خداوکیلی برام فرقی نداشت. فقط میخواستم سالم باشه.


دومین نفر، آبجی مریم بود. از عصر بیش از ده بار زنگ زده بود تا بداند همبازیِ دخترِ نیامده اش پسراست یا دختر! 

-بچه چی بود؟

-پسره! قند عسله! 

-خخخخخخخخخ... پسرم خوبه! اگه دختر بود دیگه نوه های مامان دچار عدم توازن میشدند! (وچنان گفت پسرم خوبه! که انگار میخواهد مریضی را دم اتاق عمل دلداری بدهد :( یعنی حالا غصه نخور! پسرم یه جور آدمه دیگه)

-مادر حضرت مریمم پسر میخواست، دختر شد، الان عمیقا درکش میکنم. ولی انصافا دختری که آورد، مادر پسری شد که در زمان خودش جهان رو تغییر داد! پسر ما هم قراره کاشون رو بلرزونه!!!


سومین نفر خاله لیلا (خاله ی حضرت آقا) بود. 

او به دلیل اینکه خودش سه تا پسر تخس دارد، مرا درک کرد و تبریک گفت!


چهارمین فرد، آبجی زهرا بود. همان که از خوشحالی دختردار شدنِ خودش جییییییییغ بنفش کشیده بود!

- عروس دار شدی یا دوماد دار!!!

-دنبال عروس میگردم! 

-خخخخخ (خنده!!) خب مبارکه. محیا رو بگیر برا پسرت. 

-نه دیگه محیا خیلی بزرگه. یکی برا پسرم بیار. فقط به شرطی که شکل محیا باشه!


محیا:

-خاله، چوب شور بده به حلمات بخوره (حلما اسم کودک فرضی من در ذهن محیاست)

-خاله جون، دخترنیست. پسره!

-نمیخوام پسر باشه!!! پسرا رو دوست ندارم. آدمو هُل میدن!

-نه پسر من ازون خوباس. هُل نمیده. نازی میکنه.

- نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام. (و همچنان محیا پسر مرا به پسری قبول ندارد!!!!)


نفر بعدی مامان بود. خودم زنگ زدم:

-مامان رفتم سونو

-خب چی شد؟

-پسره!

-وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه ( واه ناشی از تعجب!) و سپس نیم ساعت بطور ممتد خندید! به طوری که من هم از خنده اش به خنده افتادم. (چیزی که از مامان ِ گلم باید بگویم این است که مامان، وسواس نجاست دارد. و به همین دلیل، ترجیح میدهد همه ی نوه هایش دختر باشند!!! گرچه خودش میگوید فرقی نمی کند! ولی همه ی شهر میدانند که مامان شدیداً دختری ست)

-آره دیگه. به مامانم رفتم!

-حالا مثل من سه تا اولیت پسر نشن!!!!

- غصه نخور مامان. قول میدیم خودمون فرشاتو بشوریم!! :))))


و اما تندیس جالب ترین واکنش تقدیم می شود به داداش کارفرما:

- دختر خوب سراغ نداری؟

- اگه سراغ داشتم که خودم میگرفتم (چشم زنداداشمان روشن!)  حالا برا کی میخای؟

-برا پسرم!

-عه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پسره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مبارکهههههههههههههههههههههههههه !!!!!!!!!! (با ذوق زدگی شدید و نیشِ ِ تا بناگوش بازشده بخوانید!!!) پس پسره !!! کی شیرینی میدید؟؟؟؟؟؟؟

- پسردار شدن شیرینی داره یا بچه دار شدن؟

-معلومه پسردار شدن!!! پسر اصلا یه چیز دیگه اس!! 

و وقتی از ماشین پیاده شدم، بازهم تاکید کرد که به حضرت آقایت بگو شیرینی ها رو آماده کنه! 


تنها کسی که ذوق را (بطور خالصانه) توی چشمهایش دیدم، داداش کارفرما بود... و الحق و الانصاف اگر داداش کارفرما انقدر از پسردار شدن ِ من ذوق نمیکرد، شاید دچار افسردگی حاد میشدم! 



پ.ن1: الحمدلله و المنة که فرزندمان سالم است. (یعنی طبق مختصات غربالگری سالم است) خدا کند که صالح هم بشود. 

پ.ن2: خیلی مایل نیستم فرزندم از نظر اخلاقی به خودم شبیه بشود، فقط یک ویژگی اش را شدیداً اصرار دارم که به پدرش برود، و آن خانواده دوستی و خضوع و ادبش نسبت به پدر و مادرش است. البته قدش هم به پدرش برود که دیگر نور علی نور می شود!!!

پ.ن3:فعلا اسم این موجود کوچک و دوست داشتنی، علی کوچولو ست. (پسرم علی ست و پدرش بوعلی!) و شاید تا رسیدن به توافق نهایی برای اسم، ماهها زمان نیاز داشته باشیم! 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

کمتر از دوساعت و نیم به موعد مقررمان مانده...

 به اینکه بدانیم انبه ی زرد و تازه مان، پسر کاکل بسر است یا دختر قند عسل!!! 


راستش وقتی به شیطنت های خواهرزاده های حضرت آقا نگاه میکنم (که الحق و الانصاف چیزی هستند در حد زامبی!!!) ، دستهایم به استغاثه بلند میشود که خدایا رحمی!!! دختری بفرست!! 


و وقتی مهربانی های یاسین، پسر هفت ساله ی داداش کارفرما، و آزار و اذیت های کودکی های خواهرش را می بینم، آرزو میکنم پسر باشد! پسری به مهربانی و نجابت یاسین! 


باتوام ای لنگر تسکین!

ای تکان های دل

ای آرامش ساحل!! 

باتوام ای شور! ای دلشوره ی شیرین!

ای نمیدانم!

هرچه هستی باش! فقط سالم باش. فقط صالح باش. 


دختر و پسرش چندان فرق ندارد. فقط مومن باش و مودب. از همان ها باش که حضرت ابراهیم (علیه السلام) از خدا خواست... رب اجعلنی مقیم الصلاة و من ذریتی... ربنا و تقبل دعاء ... بپا دارنده ی نماز باش


از همان ها باش که بندگان خوب، از خدا می خواهند. ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة اعین... روشنی چشم مان باش و مایه ی افتخارمان. 


خدایا به حق مهربانی ات... تربیت کودکم را به تو سپردم، یا رب العالمین



پ.ن1: بچه هرچه باشد خوب است، اما اگر خدا روزی از من میپرسید دختر میخواهی یا پسر، می گفتم دختر! 


پ.ن2: همه ی خانواده ی مان دختری اند. (عاشقققققققققق دخترند. حتی محیای کوچکمان) همه و همه بجز داداش کارفرما و یاسین پسرش!! عجیب است که یاسین آنقدر پسری است که از مادرش خواسته دوازده تا برادر برایش بیاورد!!! کانّه داداش کارفرما حضرت یعقوب است و قصد دارد بنی اسرائیل 2 را راه بیندازد!!


پ.ن3: شعر فوق، گزیده ای  از شعرِ مرحوم قیصر امین پور است. شعر کامل را اینجا بخوانید.



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر

بلند مرتبه پیکر، بلندبالا سر


فقط به تربت اعلی، سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر




پ.ن: پارسال دقیقا همین روزها بود که توی بیمارستان بستری شدم. و چقدر غمگین و دلشکسته بودم ازین که هرسال این موقع در تدارک برگزاری مراسم روضه بودیم و امسال روی تخت بیمارستان ... ازین که لیاقت حضور در روضه های ارباب را از دست داده ام... 

شب اول محرم بود که با نوبت قبلی رفتیم تهران. بیمارستان امیراعلم.
و من فکر میکردم همان روز عمل میشوم و زود برمیگردم خانه. در حالی که زهی خیال باطل!!!‌ تازه اول هفت خان رستم ما بود و اول دربدری مامان و حضرت آقا توی غربت دراندشت شهر تهران! 

و خدا خیر دهاد سجاد را، رفیق گرمابه و گلستان حضرت آقا... و همسر باردارش را... که با پذیرایی و روی خوششان سختی این عمل و سفر را برای ما نصف کردند. (خدا دهها هزار بار خیرتان دهاد) 

و من بستری شدم .برای پاره ای آزمایشات و توضیحات!!! 

و یک دختر کاشانی، رزیدنت مسئول شرح حال گرفتن من بود ... و سعی داشت به من تفهیم کند عواقب احتمالی عمل را، از مننژیت گرفته، تا عفونت داخلی گوش، تا سوراخ شدن مغز، و تا حتی مرگ!!! گرچه قبلا هم دکتر، خطرناک بودن و حساس بودن عمل را (به دلیل نزدیکی به مغز) به من گوشزد کرده بود ! ولی من دیگر نمیدانستم تا این حد!!!
و این بار من بودم که بی اختیار زدم زیر گریه. تک و تنها

بیمارستانی که من در آن بستری بودم،‌ بخش تازه ساز امیراعلم بود، جدای از بخش قدیمی و حیاط دارِ بیمارستان، (در واقع آنطرف خیابان) بیمارستانی که نه حیاط داشت و نه تراس ولی به شدت تمیز بود با پرسنلی خوب و مجرب.

رزیدنت ِ کاشانی بهیاری را همراه من فرستاد به بخش قدیمی امیراعلم برای گرفتن نوار گوش. من و یک خانم دیگر را سوار آمبولانس کردند. (خانم ِ دیگر دقیقا مشکل مرا داشت، عمل شده بود و حال بسیار وخیمی داشت و از حال ِ بد،‌حتی نمی توانست سرش را بلند کند... و نمیدانم چرا برادرش قصد داشت این حال بد را به من خوب جلوه دهد و برای دلداری دادن من بگوید: ببین خواهر منم عمل کرده! حالش خوبه!!!! *** آخه این کجا حالش خوبه؟؟؟؟؟؟ این که دم موته!***)

نوار گوش را که گرفتیم، بهیار آمد دنبالم . (درحالی که من یک کیلو اشک ریخته بودم و حال بسیار بدی داشتم) 

توی حیاط بیمارستان،‌تکیه ای علم کرده بودند و چای میدادند و مداحی حاج محمود را پخش میکردند. بهیار از من پرسید:‌ "چای میخوری؟" و من با بی حوصلگی گفتم نه... ولی یک لحظه برگشتم و نگاهم افتاد به چایخانه ی ارباب! ارباب... کمکم کن... 
برگشتم و دوتا چای برداشتم. یکی برای خودم و یکی برای زهرا (دختر جوانِ هم اتاقی ام که سرطان تیرویید داشت) 

دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. بهیار تعجب کرده بود. فکر میکرد از عمل ترسیده ام (از شما چه پنهان ترسیده بودم... ولی دلیل گریه ی آن لحظه ام دلشکستگی حاااادی بود که از دیدن چایخانه به من دست داده بود) 

دلم را سپردم به ارباب

در آن چند شبی که به عمل مانده بود، گاهی شبها پنجره ی دوجداره ی اتاق را باز میکردم تا صدای طبل و سنجی که جای جای خیابانِ سعدی را پر کرده بود به گوشمان برسد. همانجا متوسل می شدم و دعا میکردم. 

و شب سوم محرم بود که من عمل شدم...

و همان شب بود که پدربزرگ حضرت آقا (یک خادم  الحسینِ به تمام معنا) به رحمت خدا رفت...

و به لطف ارباب، عملِ‌ خوب بود و گرچه تا شبِ‌ تاسوعا مجبور بودم شبها توی خانه پیش مامان بمانم و استراحت کنم، اما هیچکدام از عوارضی که آن دکتر کاشانی برای من روی هم زده بود،‌بروز نکرد.  

و الان بیش از پیش اعتقاد دارم که 

چایی روضه شفابخش عالم است... .

پ.ن2: امسال برای شفای مریضها یک جور دیگر دعا کنیم. مخصوصا برای زهرا، هم اتاقی سرطانی ِ من


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قسمت دوم (برای خواندن قسمت اول اینجا را کلیک کنید)


و گل پسر خیلی مرام گذاشت که با اینهمه موضع گیری من، بازهم قضاوت زودهنگامی درمورد نکرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر با من صحبت کند شاید هردومان به شناخت کاملتری برسیم. (و همین قضاوت نکردن یکی از وجوه افتراق او بود با پسرهایی که تا حالا دیده بودم)


بعدها وقتی از آن برخورد اول حرف زدیم، فهمیدم که (برخلاف تصور خودم که فکر کرده بودم خیلی به این گل پسرِ مودب رو داده ام و تحویلش گرفته ام و ازین بابت عذاب وجدان هم گرفته بودم!!!) اتفاقا خیلی گازانبری برخورد کرده ام . "و آنقدر این برخوردِ تند و زننده و دون شأن انسانی! روی گل پسر اثر سوء گذاشته بود که هر چند وقت یکبار بی مقدمه از من می پرسد: "سادات! جون من اون روز پشتِ پشتی، چوبی، چماقی، تفنگ بادی، چیزی قایم نکرده بودی تا در صورت مخالفت من بکوبی تو فرق سرم؟؟!!" و من هربار با شرمندگی تمام جواب می دهم: "همه اش تقصیر خواستگارِ پررو و گستاخ قبلی بود!!"


با قراری که خواهرِ گل پسر برای بار دوم گذاشته بود، هیچ چیز دستگیرم نشد. چون او هم مثل ما گفته بود : "گل پسرمان می گه با یک جلسه صحبت نمی تونم تصمیم بگیرم. باید بیشتر صحبت کنم." و این حرف مثل پُتکی بود که توی سرم خورده بود. چون هیچ بویی از احساسِ او را به من نمی رساند!! 

شاید توقع داشتم با همان برخوردِ ناجورِ اول، یک دل نه، که صد دل، عاشقم شده باشد! یا حداقل آنقدر پسندیده باشد که خواهرش بگوید: "پسرمان از دخترتان خوشش آمده!!!" ولی گویا توقع زیادی بود... 


جلسه ی دوم خیلی نرم تر شده بودم (بنا به اعترافات بعدیِ گل پسر). 

و چندبارکی هم نیشم پس رفته بود و جلوی خنده ام را گرفته بودم. ولی این صحبت، برای من خیلی تعیین کننده بود. هرچند هنوز هم نتوانسته بودم بفهمم واقعا احساسش به من چیست!! 

حالا تنها شبهه ای که توی ذهنم مانده بود، این بود که نکند ازآن پسرهای خشن و بی احساس باشد! 

نکند به زور خانواده اش تن به ازدواج داده! 

نکند اصلا برایش فرقی نکند که با کی ازدواج می کند!

نکند دوستم نداشته باشد !!!! (و این آخری بود که مدام مثل الاغی که هاری گرفته باشد، روی روان من جفتک می انداخت! چرا که از روحیه ی شکننده و حساس خودم خبر داشتم و انتظار داشتم همسرِ آینده ام، جای همه ی خلاهای عاطفیِ نبودِ پدر را برایم پر کند. و یک همسرِ بی احساس، برای من حکمِ خراب شدن کاخ آرزوهایم را داشت!)


قرارِ جلسه ی سوم ما ، باز هم با تماس همشیره ی گرامیِ حضرت آقا، گذاشته شد. این بار در پارک نزدیک خانه ی ما. و من مثل همیشه به این فکر بودم که واااااای حالا من چی بپوشممممممم؟؟؟؟ و می دانستم این قرار ِ بیرون از خانه، برای دیدن نحوه ی پوشش من است و لاغیر! 


نزدیکی های ساعتِ مقرر که شد، مامان زنگ زد به داداشْ کارفرما (داداشی که کارفرماست یا کارفرمایی که داداش است!) 

و داداش کارفرما به شدت مخالفت کرد با بیرون رفتن با خواستگار! و چیزی گفت به این مضمون که: هرچی خواستند بیان خونه باهم حرف بزنن، بیرون نرن! (راستش حرفِ این داداشِ ما، برای همه حجت است... یک جورهایی این داداش، جای پدرمان محسوب میشود...


و ما این مخالفت را وقتی به سمع و نظر خواستگاران محترم رساندیم که آمده بودند پشت در خانه، دنبالمان!! و ما تعارف زدیم که بفرمایید داخل صحبت کنیم. و آنها آمدند....

و انگار بخاطر نفی قرارِ آن روز، بدجوری توی پرشان خورده بود! نشان به آن نشان که تا همین امروز، حضرت آقای ما هزارو پانصد و یک بار آن برهم خوردن قرار را در انحاء مختلف و به ویژه هنگام رد شدن از کنار پارک مزبور، به ما یادآوری کرده که یادتان باشد نیامدید برویم پارک!


و بدین صورت سومین جلسه ی خواستگاری ما هم در منزل برگزار شد. جلسه ای که من را به تصمیم منسجم تری رساند... با برخوردی نرم تر و آرامتر... (اما همچنان در تردید)


این داستان همچنان ادامه خواهد داشت... اگر خدا بخواهد...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

این سومین سالگرد قمری ازدواج ما بود. 25 ذی الحجه، روز نزول آیه ی هل اتی... و این انتخابِ مناسبت، داستانی دارد میان ما!! 

به مناسبت همین اتفاقِ مبارک (که من و حضرت آقا، عین هرسال را روزشمار کرده ایم "که الان ما چه میکردیم و شما چه میکردید") خواستم اتفاقات کلی آن روزها را مکتوب کنم. 


نمی دانم چرا هنوز بعد از سه سال، وقتی یاد اتفاقات آن روزها می افتم ناخودآگاه لبخند میزنم (و گاهی به خنده می افتم) و آنقدر برایم شیرین و دلنشین است که گاهی برای طیب خاطرم، تعمدا خاطراتش را یادآوری میکنم :)


ماجرای اولین قرار ما برمیگردد به روز عرفه!

روز عرفه ی سال 93 بود که مادر و دوتا خواهرش آمدند خانه ی ما. برای دیدن من. و من آن روز، دعای عرفه را در دانشگاه خوانده بودم و بدو بدو وسط دعا آمده بودم خانه. 

آبجی زهرا چند بار توصیه کرده بود: "خیلی توی دعا گریه نکنی ها! چشمات عین وزغ میشه اینا نمیپسندنت!" و این از لطف بی بدیل آبجی زهرا به من است که به موجود به این نازنینی تشبیهم می کند و اینقدر تحویلم میگیرد!

حکماً چشمهایم شبیه وزغ نشده بوده که مادر و خواهرانش پسندیدند و آخر شب زنگ زدند که فردا با گل پسرشان تشریف بیاورند. 


سابقه ی آشنایی ما و گل پسر، می رسید به  راه پله های خانه شان. وقتی که روز اربعین خانه شان هیئت بود و او منتظر رسیدن غذا از زیر زمین، ایستاده بود جلوی در، و انقدر گیج و منگ غذا دادن بود که اصلا به ما کوچکترین التفاتی هم نکرد! 

 و من و ملیحه (رفیقم) بودیم که موقع رفتن، یک نظر حلال بهش انداختیم و ملیحه بود که سقلمه ای به من کوبید و با جدیت گفت: ام شهر آشوب! این پسره رو تورش کن! و من با خنده گفتم نه این به درد نمیخوره! خیلی قدش بلنده !! (ملیحه عادت مالوفش این بود که هرکس را موقر می یافت ناگهان به شوخی هم که شده، فکر تور کردن به سرش می زد. گرچه خودش هم میدانست نه من اهل تور کردنم و نه او!!!) 


و سابقه ی آشنایی دورتر ما، میرسید به رفاقتش با شوهرِ آبجی زهرا. و من فقط گاهی فامیلیش را بین حرفهای آبجی شنیده بودم. و فقط میدانستم که هنرمند است. 


و فردای آن روز، یعنی روز عید قربان، بعد از نماز عید، گل پسر همراه با خانواده تشریف آوردند منزل ما. 


و ما آن روز کله پزان داشتیم. (دوتا کله ی مفتکی به خانواده ی ما رسیده بود. یکی از جانب داداشْ کارفرما "داداشی که از قضا کارفرما هم هست!!"، و یکی از جانب ننه ی خدابیامرز..."کجایی ننه؟ دلتنگتم") و مامان هردو کله را بار گذاشته بود تا بلکه برای ناهار دلی از عزا در بیاوریم! و همه ی خواهر و برادرها را هم دعوت کرده بود برای صرف کله پاچه ی محترم... کله پزان وسط خواستگاری!!! 


و من آن روز دقیقا یادم نمی آید به گل پسر چه گفتم و چه شنفتم!!! (شاید همه ی هوش و حواسم پیش کله پاچه بود!) ولی خوووب یادم می آید که سر خواستگارِ قبلی که خیلی پرروبازی در آورده بود و من بدجور زده بودم توی پرش، اصلا دل خوشی از پسرها نداشتم. و میخواستم سر به تن هیچکدامشون نباشد! و یادم می آید که نیمچه قصدی هم داشتم برای گرفتن حال این گل پسر مودب و موقر!‌ (که از قضا قیافه ی بانمک و دوست داشتنی هم داشت) 


ولی وقتی صحبت هایمان تمام شد (و گویا من خیلی تند رفته بودم و خیلی مواضع خشن گرفته بودم) به این نتیجه رسیدم که این یکی با قبلی خیلی فرق می کند. و تصمیم گرفتم بیشتر بهش فکر کنم. 


و گل پسر خیلی مرام گذاشت که با اینهمه موضع گیری من، بازهم قضاوت زودهنگامی درمورد نکرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر با من صحبت کند شاید هردومان به شناخت کاملتری برسیم. (و همین قضاوت نکردن یکی از وجوه افتراق او بود با پسرهایی که تا حالا دیده بودم)


این داستان ادامه دارد...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عید غدیر است و برنامه های خاص خودش


مثلا همین برنامه ی بزرگ ویژه ی سادات که هیئت الغدیر در ورزشگاه بزرگ وسط شهر برگزار کرده و برای 7000 نفر از سادات شهر دعوت نامه فرستاده اند و برای جشن دعوتشان کرده اند. (نمی دانم چرا ما شش تا خواهر و برادر هیچ سالی داخل سادات شهر محسوب نشده ایم!!!)


و ما دیشب به طور اتفاقی فقط به قصد سر زدن به بچه های الغدیر (از رفقای حضرت شوی گرامی) رفتیم به محل ورزشگاه. و دیدیم اتفاقا همه ی خانمهایشان هم نشسته اند و درمورد انتظامات جشن برنامه ریزی می کنند تا مبادا اتفاقات سال پیش دوباره تکرار شود. و اتفاقاتر، رفیق قدیمی مان حوریه را دیدیم که مثل مدیرهای ارشد یک مجموعه ی بین المللی پا روی پا انداخته و بی توجه به حرفهای سخنران توی گوشی اش همور می شود (همور شدن به معنی ور رفتن!)


توضیحکی درمورد حوریه: "اصولا حوریه از آن مدیرهای بالذات است. دیشب در صحبت من باب تقسیمات لشگری، به حضرت آقا گفتم همان طور که مرا برای کارهای نرم افزاری آفریده اند، حوریه را هم برای کارهای سخت افزاری و مدیریت و انتظامات آفریده اند. اصلا این بشر، خوراک اطلاعات و امنیت است!!!!"


و همان جا بود که متوجه شدم اتفاقا مهد کودکی هم توی حیاط ورزشگاه برپا شده  تا بچه های کوچک را سرگرم کند و چه بسا رنگشان بنماید!!


ناگهان کودک خفته ی درونم بیدار گشت و فکر رنگکاری صورت بچه ها به سرم زد. (برای مطالعه ی سابقه ی رنگکاری های افتخارآمیز ما اینجا را مطالعه بفرمایید)

و مردد بودم بین گفتن و نگفتن که بعد از سخنرانی جناب سخنران، حوریه پرید جلوی من و مسئول مهدکودک و گفت: "این خانم ام شهرآشوب هم ید طولایی در رنگکاری صورت بچه ها دارد! ازین پتانسیل استفاده کنید." این را گفت و در افق محو گردید.


و من افتادم دقیقا وسط حوض نقاشی. گرچه خودم عاشق این کارم. ولی وضعیت خاصم مرا مردد کرده بود. و الان که خانم مربی مهد، گمشده اش را پیدا کرده، دیگر مجال مِن مِن کردن نبود.


و امشب دوباره کودک درون من بیدار می شود و بچه های بخت برگشته، زیر دستان ناشی من، دوباره رنگ می شوند و ذوق می کنند.



 پ.ن1: گرچه یک بار دیگر بالتفضیل عیدالله الاکبر را تبریک عرض نموده ام، اما تا صد بار دیگر هم جا دارد که تبریک و تهنیت بگوییم. عیدتان مبارک

پ.ن2: این بار مثل دفعه ی قبل استرس ندارم. چرا که آن بار رنگکاری پولی بود و این بار مفتکی، آن بار، بار اول بود و این بار من یک رنگکار باسابقه هستم که میتوانم حرفی برای گفتن داشته باشم!!!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ای مردم! در قرآن تدبر نمایید و آیات آن را بفهمید و در محکمات آن نظر کنید و به دنبال متشابه آن نروید.


به خدا قسم، باطن آن را برای شما بیان نمی کند و تفسیرش را برایتان روشن نمی کند مگر این شخصی که دست او را می گیرم

و او را به سوی خود بالا می برم

و بازوی او را می گیرم

و با دو دستم او را بلند می کنم

و به شما می فهمانم که

هر کس من صاحب اختیار اویم این علی صاحب اختیار اوست


و او علی بن ابی طالب برادر و جانشین من است،


و ولایت او از خداوند عزوجل است که بر من نازل کرده است.


ای مردم! علی و پاکان از فرزندانم از نسل او ثقل اصغرند و قرآن ثقل اکبر است.

هر یک از این دو از دیگری خبر می دهد و با هم موافق هستند.


آنها از یکدیگر جدا نمی شوند تا بر سر حوض کوثر بر من وارد شوند.


بدانید که آنان امین های خداوند بین مردم و حاکمان او در زمین هستند.


بدانید که من ادا نمودم،

بدانید که من ابلاغ کردم،

بدانید که من شنوانیدم،

بدانید که من روشن نمودم،

بدانید که خداوند فرموده است و من از جانب خداوند عزوجل می گویم،

بدانید که امیرالمومنینی جز این برادرم نیست.

بدانید که امیرالمومنین بودن بعد از من برای احدی جز او حلال نیست.


فرازی از خطبه ی غدیر، پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله)



پ.ن1: جا دارد که مسلمان برای تک تک این فرازها جان بدهد. برای همه ی غصه هایی که پیامبر برای امتش خورد و جان خودش را در معرض هلاکت انداخت، تنها به این امید که مردم هدایت شوند.

و مردم باز هم نشنیدند و روشن نشدند...


پ.ن2: عید غدیر را نباید یک روز جشن گرفت. عید غدیر ظرفیت بسیار بالا و ارزشمندیست که می شود یک هفته ی تمام روی پتانسیل هایش کار کرد... عید غدیرتان مبارک :)


پ.ن3: بیاییم برای عید غدیر در حد وسع خودمان کاری کنیم. حتی اگر شده با هدیه دادن به بچه های کوچکتر، حتی شده با خریدن یک دست لباس نو، حتی با خوش اخلاقی کردن در خانواده، حتی با پختن یک کیک چندنفره در خانواده

بیاییم عید غدیرمان با هرروزمان متفاوت باشد :)



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مورد داشتیم به طرف گفته اند "از زندان رفتی بیرون سفارش ما را هم بکن و ما را از این دخمه نجات بده" 


و طرف رفته پی زندگی خودش و رفیقش را چندین سال کاشته همانجا که بود !!


و چند سال بعد یکهو وسط گرفتاری، یاد رفیقش افتاده و  و برگشته، لبش را خوش انداخته که :"یوسف ! رفیق من! (مرد راستگو!) بیا خواب پادشاه را تعبیر کن!" 


یحتمل اگر من جای یوسف پیامبر بودم، برمیگشتم با پشت دست میکوبیدم توی دهانش تا دندانهایش بسان برگهای پاییزی فروریزد!! و چندتا فحش آبدار هم حواله اش می کردم و می گفتم برو همانجا که تا حالا بودی!


اما از آنجا که "الله اعلم حیث یجعل رسالته" (خدا می داند که چه کسی را  پیامبر کند) یوسف نه برگشت و نه فحش داد و نه چهارتا استخوان را خرد کرد توی دهان رفیقش، فقط با طمانینه و مهربانی خواب پادشاه را تعبیر کرد و حتی راهکار جدی و اصولی هم برای خشکسالی در اختیارشان گذاشت.(و چه بسا رفیق قدیمی اش را هم در اغوش کشیده باشد)


آبجی زهرا در مورد فراموشکاریِ زندانیِ آزاد شده اعتقاد دارد که "برفک گولش زده" (چرا که چند آیه ی قبل می فرماید: فانساه الشیطان ذکر ربه : شیطان یادآوری را از خاطرش برد) 

اما به هر حال گول زدن برفک هم شاید توجیه خوبی نباشد. چرا که همه ی ما وقتی کار بدی میکنیم، قطعا برفک گولمان زده (و چه بسا بعضی ها خودشان استادِ مسلمِ برفک باشند!) 


طمانینه ی یوسف صدیق، و اعتمادی که به خدا دارد برایم بسیار جالب است... از اول زندگی تا لحظه ی مرگ، هر اتفاق ریز و درشتی که برایش می افتد، دست خدا را در کار می بیند...


حتی در چاه افتادنش، حتی پیشنهاد کثیف زلیخا، زندانی شدنش و حتی فراموشکاری آن رفیقِ گولخورده! همه چیز در راستای رشد است و کمال... قرار است یوسف را در زمین به بزرگی برسانند (و کذلک مکّنا لیوسف فی الارض...)


یوسف می داند که هیچ اتفاقی در عالم از تدبیر خداوند جدا نیست و این اعتقادیست که کم و بیش در بین قشر مذهبی ما هم کمرنگ شده. 


به نظر، کم خردیست که اسم شانس و بخت را بگذاریم روی اتفاقات زندگیمان ... هر چه هست تدبیر خداوند است و تقدیرش... (ذلک تقدیر العزیز العلیم)



پ.ن1: شهادت میوه ی دل امام رضای مهربانمان، حضرت جوادالائمه علیه السلام، به همه ی شیعیان دلسوخته ی دنیا تسلیت باد.

پ.ن2: داستان های قرآن بسیار جالب است پر از نکات آموزنده. حیف است که از کنارشان به سادگی بگذریم... 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
چند روزیست حالم دگرگون است. یعنی دقیقا از روزی که توی جمع دوستانه ای حاضر شدم و همه با تعجب گفتن وااااااااااا!!!! تو چه جور حامله ای هستی که ویار نداری؟؟؟ چرا انقدر شنگولی؟؟؟

و من دقیقا از همان روز حالم دگرگون شد.

و شدم مثل بقیه !

(به خانمها توصیه میکنم تا تمام شدن چهارماه اولتان توی هیچ جمعی اعم از دوستانه، فامیلی و هرجمع خانمانه ای شرکت نکنید! تازه آبجی زهرا پیشنهاد میکند اگر جایی حاضر شدید، مدام ناله کنید و از حال بدتان شکایت کنید  "این مورد اختیاریست، بنده توصیه خاصی ندارم" )

به همین مناسبت، بدجور بی حوصله و بلکه بدحوصله و بداخلاق شدم.


و اما دیروز...

ساعت یک ظهر بود. وسط ظل گرما... (شاید نتوانید گرمای ساعت یک بعد از ظهر کاشان را تصور کنید!) "از اتاق فرمان اشاره میکنند که ظل به معنی سایه است. زل گرما درست است!"

ایستاده بودم کنار خیابان در انتظار تاکسی.

تاکسی زرد رنگی ترمز کرد. از همان اول زن و بچه ی توی ماشین توجهم را جلب کرد. فهمیدم که زن و بچه ی خود راننده تاکسی هستند.

هنوز راننده راه نیفتاده بود که پسرش از صندلی عقب گفت: بابا شیشه ها را بکشم بالا؟

و بابا با تعجب گفت: مگه شیشه های عقب پایینه؟
و نگاه خشم آلودی به همسرش کرد.

و همین شد مقدمه ی دعوای بین زوجین! چرا که زن کولر را بدون توجه به پایین بودن شیشه های عقب ماشین روشن کرده بود! و شوهر ِ گرمازده ی عصبانی، آمپر چسباند که " تو نباید اول نگاه بکنی به شیشه ها؟ ای فلان و فلان؟ ای بهمان و بهمان؟؟؟!

و شروع کرد به بداخلاقی... و زن بیچاره مدام میگفت خیلی خب. حق با توست. و مرد ِ عصبانی مگر کوتاه می آمد؟؟

رفت توی مثال قورمه سبزی و اینکه قبل از پخت قورمه سبزی، باید نگاه کرد و دید آیا سبزی و لوبیا داریم یا نه؟؟! پس نتیجه میگیریم که قبل از روشن کردن کولر هم باید دید پنجره های عقب باز است یا بسته! (خدایی چه ربطی داشت؟!)

و من ِ کلافه، که حوصله ام به جر و بحث ِ زن و شوهری نمی رسید، خداخدا میکردم بلکه این دوتا میدان هم تمام شود و برسیم به مقصد. و رسیدیم! (حالا بگذریم راننده ی خشم آلود، کرایه ی بیشتری برداشت و من ِ بی حوصله فقط در فکر بستن فلنگ بودم!)

از رفتار مردِ خشم آلود، اشمئزازم گرفت! من ِ مسافر حتی نتوانستم پنج دقیقه بداخلاقی ِ این مرد را با زن و بچه اش تحمل کنم. این زن چه می کشید از دست شوهر عصبانی اش؟


شاید هر عقل سلیمی حق را وسط آن خرماپزان ظهر کاشان، به مردِ کلافه ی تاکسیدار بدهد. چرا که خسته بود و گرمازده. و در مقابل، هیچ عقل سلیمی نمی پذیرد که این بداخلاقی را سر زن و بچه اش خالی کند.

با خانواده مان خوش اخلاق تر باشیم.



پ.ن.1: قصد ندارم درمورد آن مردِ خشم آلودِ تاکسیدار قضاوت کنم. قطعا همه ی ما روزهای بدی در تقویم زندگیمان داریم. ولی مخاطب اول همه ی این حرفها خودم هستم و خودم. قطعا مینویسم که یادم نرود بداخلاقی من در خانه چقدر برای بقیه مشمئز کننده است. بعد از من هرکه خواست به خود بگیرد.


پ.ن2: از بزرگی شنیدم که آدمها به مقدار عصبانیت هایشان عذاب قبر دارند. و خصوصاً کسی که در خانواده اش بداخلاقی می کند، عذاب قبر مضاعف دارد! با همسرانمان مهربانتر باشیم...


پ.ن3: محیا دختر چهارساله ی آبجی زهرا، خواب مرا دیده و گریه کنان از خواب پریده و سراغ خاله را از مادرش گرفته! و صبح با صدای خواب آلود زنگ زده به من که: خاله! خواب دیدم برفک گولت زده بود!!! (برفک شخصیت منفی برنامه ی عموپورنگ) خداکند عمو نوروز بیاید و مرا از دست برفک نجات دهد!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی