ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

بسم الله الرحمن الرحیم 


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هفتم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت ششم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)

تا قبل از این، قرار بر این بود که برویم حرم بی بی دوعالم، عقد کنیم و مثل بچه های آدم برگردیم خانه، حالا فوق فوقش فوامیل درجه 1 بیایند منزل مادری ما و پذیرایی شوند.

 اما نمیدانم چه شد که اتفاقات و تصمیمات جشن عقد، با سرعتی شبیه میگ میگ پیش رفت و ما همه یک صدا تصمیم گرفتیم بعد از برگشتن از قم، برویم آرایشگاه و چیزی در حدود صد تا مهمان دعوت کنیم و جشن مختصری توی خانه مادری بگیریم.

 

و این شد که ما نیاز به کرایه ی یک عدد لباس نامزدی و خرید یک عدد کفش پاشنه بلند پیدا کردیم... جوری که قدمان به حضرت آقای مان برسد و وسط جشن، اختلاف سی و اندی سانتی قدمان، زیادی سه نشود!


و ما پس از آرایشگاه (با صورتی شبیه به لبوی اصلاح شده!) رفتیم برای خرید! 

چندتا مغازه را گشتیم تا رسیدیم به لباسی که چشممان را بگیرد. 


پوشیدن لباس عروس شاید یکی از عجیب ترین و خاص ترین نوع تجربه های بشری باشد! لباسی که زیبایی اش آدم را از همه متمایز میکند اما بدجور به تن آدم فرو می رود و تو باید وزنه ای بدبار، در حدود دو تُن را ،‌ از این سو به آن سو بکشی! تنها به این دلیل که خوشگل است... که قدما چه خوش سروده اند که "بُکُشم و خوشگلم کن!!"


همانجا فاکتور را پرداختیم و چون لباس تن پوش اولش بود،‌ قرار شد فردا برویم و لباس پانچ شده را تحویل بگیریم. 


از آنجا رفتیم کفش فروشی... قرتی ترین کفش فروشی شهر، جایی که هر وقت از پشت ویترینش رد میشدم، با دیدن پاشنه های میخیِ صندل هایش کمردرد میگرفتم! حتی فکر پوشیدنش هم آزارم میداد!


و حالا این من بودم که باید یکی ازین میخی ها را برمیداشتم و چندساعتی وسط جشن، با این سنبله های شیطان ویراژ میدادم ... (سنبله های شیطان لفظ خاص ننه ی خدابیامرز بود،‌ به کفش های پاشنه بلند میگفت!)


 به قول داداش کارفرما شوهر شاسی بلند، این دردسرها رو هم داره!


و من خر شدم... و یکی از همان سوپر میخ طویله ها را خریدم... 


آمدیم خانه. داداش کارفرما و خانمش هم بودند. 

داداش کارفرما گیر داد که جانِ من پاشو اینا رو بپوش ببینم اصلا راه رفتن باهاش ممکنه عایا؟؟؟!!!


صحبت سر این بود که فردا چطوری برویم قم. که ناگهان خانواده یکی یکی به این نتیجه رسیدند که اصلا نمیخواهد برویم قم! همین جا توی خانه مادری عقد میکنیم! 

(در این جا ام شهرآشوب به سانِ آتش فشان گداخته ی فوجی یاما که حوصله اش از اینهمه استرس و حرف و حدیث سر رفته باشد، ورجوشید! و با عصبانیت زد زیر گریه!!) 


خانواده انتظار داشتند زنگ بزنیم و قرار فردای قم را کنسل کنیم.

خدایی زشت بود. چند روز خاله ربابِ حضرت آقا دویده بود دنبال رزرو کردن اتاق عقد حرم و ما با طمانینه میخواستیم کنسلش کنیم! 


و من با ناراحتی گفتم "باشه. الان پیام میدم میگم کنسل ..." و سریع گوشی را دست گرفتم و به حضرت آقا پیام دادم که "اگه ممکنه قرار قم فردا کنسل بشه. همینجا عقد کنیم. خانواده ها انگار سختشونه که فردا بیان قم" 

و نمیدانم حضرت آقا طبق معمول کجا مشغول بود که تا آخر شب جواب پیام مرا نداد!


داداش کارفرما سریع گفت نه نمیخاد پیام بدی، یه جوری میریم. و حالا از من اصرار و از او انکار ... 

(توصیه ی خواهرانه اینکه هیچگاه وسط عصبانیت تصمیم عجولانه نگیرید. زیرا بنده عین ِ هربار را به غلط کردم افتاده ام!) 


اصولا زود از کوره در نمیروم. شاید تاریخ به تعداد انگشتان دست مرا به حالِ آن شب دیده باشد! 

نه که قم رفتن آنقدرها مهم باشد،‌ شاید وسطِ آن وانفسا کسی را میخواستم برای تکیه کردن. شاید پشتم را خالی دیده بودم و داشتم به حالِ خودم زار زار گریه میکردم... شاید دلم برای بابا تنگ شده بود که الان دقیقا جایی که بیشترین نیاز را بهش داشتم نبود... و همه اینها دست به دست هم داد، و آن شب را یکی از به یاد ماندنی ترین شبهای تاریخِ عصبانیت ِ من کرد!! 


و وقتی خانواده این حد از ناراحتی و گریه و استیصالِ مرا دیدند، همه یکصدا دلداری ام دادند و گفتن نه. ما همه می آییم. تو غصه نخور :| (حالا که اعصاب آدم رو وزوزی میکنن حالا میگن غصه نخور!)


و همه رفتند. و ما خوب یادم است که آن شب وسط هال پشه بند بستیم و آبجی زهرا هم پیش ِ ما خوابید. 

من اما، گریه ام بند نیامد. 

نزدیکی های ساعت 12 شب بود که حضرت آقا پیام داد که "بیدارید زنگ بزنم؟" 

رفتم توی حیاط. زنگ زد. صدایم بدجور گرفته بود. همه ی بغضم پاشیده بود توی صدایم...

و او آن شب بغضم را خوب فهمید. 

گفت "چرا میگید نریم قم؟" گفتم: "نمیدونم. شاید ما با این تصمیممون داریم همه رو اذیت میکنیم. خانواده ها نمیتونن بیان قم" 

خیلی سعی کرد آرامم کند. و موفق هم شد. (کلا این بشر، استادِ خر کردنِ من است!)


حتی پیشنهاد کرد من و مامان، با ماشینِ آنها برویم و من نپذیرفتم. و گفتم "هرجور شده یه ماشین جور میکنیم" 

تماس فوق سرّی مان تمام شد .

رفتم توی پشه بند. فهمیدم که همه بیدارند و از این تماس تلفنی سرّی باخبر شده اند!! 


خیلی آرامتر شده بودم. باید سعی میکردم بخوابم، فردا یک عالمه کار داشتیم...



پ.ن: استاد نویسندگی ما (ام شهرآشوب در حال کلاس گذاشتن!) توصیه کرده است که هیچ متنی را بدون بسم الله الرحمن الرحیم شروع نکنید. پس ما تصمیم گرفته ایم بالای هر متنمان این کلمه ی طیبه را حتما بنویسیم.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت ششم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)



حضرت آقا کپی ها را گرفت و رفت و در افق محو شد.

 و پس از چند دقیقه برگشت. با خلق آویزان: "من گفتم دوتا عکس از شما میخان..." و من با پررویی تمام، تقصیر را انداختم گردن آقامحسن!‌ :"آقامحسن به من گفت یه عکس!" و این چنین بود که حضرت آقا دوباره تا خانه ی مادری رفت. برای گرفتن عکس دوم... (و نیز اینچنین بود که سختی های زندگی از همین جا شروع شد)


شب قرار خرید حلقه داشتیم. قرار شد نمازمان را توی مسجد میرعمادِ بازار بخوانیم و راه بیفتیم به سمت طلافروشی ها ... 

من و مامان و مریم و نرگس (خانمِ داداش کارفرما) و ریحانه دختر کوچک داداش (که آن موقع حدود دوساله و بدجور هم بغلی بود) و از آن طرف، مادرشوهر و دوتا از خواهرشوهرها! به عبارةٍ اُخری به قاعده ی یک ایلِ‌بختیاری راه افتاده بودیم برای خریدن یک حلقه دوگرمی!!! 


توی مسجد قوم شوهر را دیدیم و سلامی به هم انداختیم... بعد از نماز، از در مسجد که آمدیم بیرون، حضرت آقا و داداش کارفرما منتظرمان ایستاده بودند. حضرت آقای همیشه سربه زیرِ ما، بازهم سلام نکرد و باز هم کفرِ مرا در آورد... (البته خودش معتقد است که اصلا مرا دم در مسجد ندیده. و البته حق هم داشته. چون در آن لحظه من ریحانه را بغل کرده بودم و عقب ِ همه ایستاده بودم... راستش خودم هم خجالت میکشیدم جلوی داداش کارفرما!‌ یک همچین موجود باحیایی هستم من!)


قبلا با آبجی مریم حلقه های زیادی را پسند کرده بودیم. ولی خانواده ی داماد، ما را صاف بردند سر مغازه ای که آشنای خودشان بود. و تاکید هم کردند که در صورت پسند نشدن، مغازه های دیگر را هم بگردیم. البته که ما هیچکدام از حلقه های دمده ی مغازه را پسند نکردیم ... پس با لک و لوشه ای آویزان، پیشنهاد دادیم که مغازه های دیگر را هم ببینیم. و ما شروع کردیم به بازارگردی... 

پرانتز نوشت: (اصولا آدم سخت پسندی نیستم ولی برای دختری مثل من که هر وقت از کنار طلافروشی ها رد شده، ناخودآگاه چشمش به سمت حلقه های ازدواج کشیده شده، قضیه ی حلقه یک جورهایی حیثیتی بود!!)


البته من هیچوقت از حلقه ی سنگین و شش طبقه خوشم نمی آمد ( برعکس رسم تازه عروسان شهرمان که  فکر میکنند هرچه برلیان و نگین و طلا روی هم انباشته شود، زیبایی بیشتری خواهد داشت!!!) 


برای سرعت بخشیدن به فرآیند حلقه خری، به مامان ها گفتیم که یک جا استراحت کنند و ما چندنفر (من و آبجی مریم و داداش کارفرما به انضمام حضرت داماد و خواهرش) برویم حلقه مان را بپسندیم و بیاییم... بعدها البته از حضرت آقا شنیدم که :"خودتو آبجیت مثل قرقی هی از این مغازه به اون مغازه می پریدید حلقه ها رو زیر و رو میکردین محل هم به من نمیذاشتید!" (جل الخالق... سلام به ما نکرده، دو قورت و نیمشم باقیه!!)


بالاخره حلقه های یکی از مغازه ها پسند شد. و از آن جا که من دچار بیماری وسواس انتخاب هستم،حیران مانده بودم و خَلقی به همراه من معطل... حلقه ها را توی انگشتانم کرده بودم و با تحیر نگاهشان میکردم. حضرت آقا هم که (قربانش بروم) مثل همیشه اش، هیچ نظری نمی داد. آخرِ سر داغ کردم و گفتم:"حداقل بین این چندتا حلقه یکیشو شما انتخاب کنید" و بدین صورت، همه ی نگاهها خیره شد روی حضرت آقا. و او با اکراه، یکی را انتخاب کرد. 


حالا رسیده بودیم به انتخاب حلقه ی مردانه. داداش کارفرما از قبل تاکید موکد کرده بود که بگویم اگر حلقه ی پلاتین خواستند، پلاتین میگیریم. اگرنه، حلقه ی نقره به علاوه ی یک سکه ی تمام. و من گفتم. و حضرت آقا بلافاصله گفت "همون حلقه ی نقره رو میگیرم. من که حلقه دست نمیکنم!" (همیشه از حلقه دست کردن مردها خوشم می آمده. مخصوصا وقتی به سنین پیری می رسند! بدیهی بود که حلقه دست کردن حضرت آقا خیلی برایم مهم باشد و این حرف خیلی بهم بر بخورد!) 


با همه ی ایل، رفتیم سمت نقره فروشی. این بار حضرت آقا و خواهرش رفتند توی مغازه (در حالی که محل هم به ما نمی گذاشتند!) مشغول دیدن حلقه ها شدند. 

داداش کارفرما به من گفت: بهش بگو اگه از حلقه خوشش نمیاد و انگشتر عقیق دست میکنه، یکی ازاین عقیق ها رو برداره. 

و من گفتم...

و با نگاه عاقل اندر سفیه حضرت آقا و خواهر گرامی اش مواجه شدم. (خب به من چه! خودت گفتی حلقه دوست نداری!) 


 تعارفکی هم به ما زدند که شما هم بیا حلقه ها را ببین. من هم در حالی که نگاهم را به کفشهایش دوخته بودم، گفتم:"هرچی برمیدارید بردارید. فقط یه حلقه ای بردارید که حتما دستتون کنید" و همانجا گربه را دم حجله کشتم... حلقه ای را انتخاب کرد و برداشت. (و بعدها همان حلقه را که بااصرار و خواهش و تهدید و ارعابِ من دست میکرد، موقع وضو جایی جاگذاشت و حلقه ی بیچاره برای همیشه مفقود شد... طوری که موقع جشن عروسی مان داماد حلقه نداشت!!! و من همان جا تصمیم گرفتم برای هیچ چیز (و هیچ چیز) به مرد، اصرار نکنم!


کت و شلوار دامادی و کفش و چادر سفید و غیره و کذا را هم همان شب خریدیم. (و من توی کت و شلوار فروشی فهمیدم که چه شوهر خوشتیپ و خوش قد و بالایی نصیبم شده و خودم حالی ام نیست!!!)


فردا عصر قرارمان برای آرایشگاه بود. آرایشگاه خانم تاریخی. و ما پیش خودمان فکر کردیم لابد چه آرایشگاه مجللی !!! 

نزدیک خانه شان بود. با آبجی مریم آژانس گرفتیم و رفتیم. 

سر کوچه که رسیدیم، خواهر شوهر گرامی را دیدیم. همان جا بود که کاخ آرزوهایم فروریخت. فهمیدم این آرایشگاه مجلل، عبارتست از پارکینگ خانه ی همسایه! 

البته که هیچوقت کلاس و ظاهر و شیک بودن جایی برایم مهم نبوده... همین که ابروهای نازنینم را خراب نکرد بسی مراتب تشکر!

(یاد یکی از عروس های فامیل افتادم که حدود ده سال پیش، وقتی اصلاح ابرویش را نپسندید، تا هفت هشت سال بعد، به جان خانواده ی شوهر غر میزد که "چرا منو بردید یه آرایشگاه معمولی! ابروهامو مثل غربتی ها درست کردید!!" :| 


خواهر شوهر گرام، لحظه ای رفت تا دوربینش را بیاورد و از قبل از عمل و بعد از عمل تازه عروسشان عکس بگیرد! و خانم آرایشگر از این فرصتِ نبودِ قوم شوهر استفاده کرد و تا توانست از خوبی های این خانواده برایمان گفت. از خوبی های مادرشوهر، پدرشوهر، و کلا اقوام شوهر! ازین که مادرشوهر گرامی، سالها خدمت مادرشوهرِ خودش (ننه آقای خدابیامرز) را کرده. بی منت... کاری که دخترانِ ننه آقا در حقش نکرده اند.

 (البته الحق که بیراه نگفته بود. مردم داری و دست و پا به خیری خانواده ی حضرت آقای ما نیازی به اثبات ندارد و حتی عکس های توی آلبوم هم گواهی میدهد ... جایی که عروس در حال گرفتن ناخن پای مادرشوهر خویش می باشد) 


البته بماند که بعدها فهمیدیم که مادرشوهر ِ عزیزمان میخواسته دختر ِ همین خانم آرایشگر را برای حضرت آقای ما بگیرد (نویسنده در این جا غیرتی می شود و گریبانِ خویشتن را می درد!) اما خانواده ی عروس، فال قهوه گرفته اند و ستاره هایشان را توی آسمان، موافق هم ندیده اند! (از همان بهانه های بنی اسراییلی که خانواده ی عروس در پاسخ رد دادن به خانواده ی داماد می آورند!)


قرارمان بر این بود که وقتی کار اصلاح ابروی عروس به پایان رسید، برویم پاساژ بووووق برای کرایه ی لباس نامزدی. خواهرشوهر گرام، زنگ زد به حضرت آقا که "توهم میخوای بیای؟ نه دیگه تو نمیخاد بیای! ما خودمون میریم!!!"  (نویسنده در اینجا مثل سماورِ روی بار، می جوشد و پیش خودش می گوید: خب بذار بیاد چیکارش داری؟؟) :| 

و بعدها از خود حضرت آقا می شنوم که "چرا منو نبردین لباس عروس ببینم؟" و از من می شنود که "آبجیت گفت نمیخاد بیای! حالا انتظار داشتی من پشت تلفن موهامو بکنم که تو رو خدا بذار بیاد عایا؟؟؟ نه که خیلی منو تحویل میگرفتی!!!"



ادامه دارد... :| 



پ.ن: لطفا در خلال نظرات گرانقدر خویش، در مورد رسم الخط و شیوه ی نویسندگی ِ نویسنده ی محترم نیز نظرات خود را مرقوم بفرمایید. امید که در قسمت های بعد حتما انتقادات و پیشنهادات عزیزان ِ جانمان موجب پیشرفت و ترقی ِ نگارش وقایع گردد.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)



وسط تولد و جشن و پایکوبی!!! بودیم که حضرت آقا پیامک داد... 


- سلام. فردا شب اگه اجازه بدین میخایم خدمت برسیم برا بله برون. 


و من با چشمانی خون آلود و عصبانی رو کردم به آبجی زهرا که :«تو رو خدا نگاه کن چه پیامکی داده!! آخه اینا رو که دیگه باید مامانش هماهنگ کنه!!!» 

انگار آبجی زهرا به خاطر آشنایی دورش، مقصر همه ی اعصاب خوردی های من بود! (گرچه خودم هم باور نداشتم که باشد!) 


و پیامش را اینطور جواب دادم: « لطفا بگید به مادرتون با مادرم هماهنگ کنن» و زیر لب غرولندی کردم و گوشی را کنار گذاشتم.


(شاهد آشفتگی و درگیری ذهنی آن شبِ من، فیلم تولد محیاست، موقعی که من، درحال فیلم گرفتن از سفره ی آشِ آبجی هستم و صدای آبجی زهرا توی فیلم می آید که اعتراض کنان می گوید: "اشــــــــــــــرف! (با کشیدگی مفرطِ فتحه ی روی ر !) چرا انقدر تو فکری؟" و من ماله کشان می گویم: "توفکر نیستم! دارم به آشا نگاه میکنم!!!" 

( پرانتزنوشت یکُم : به قول سهراب سپهری: چه تماشا دارد آش؟؟!!! 

 و اما پرانتزنوشت دوم: اصولا از اوان زندگی، در پنهان کردن احساساتم فردی شکست خورده و ناموفق تلقی میشوم)  :| 


و آن شب من ، بیشتر از محیا "مبارکباد" گرفتم! از مادرشوهر آبجی زهرا، از خواهرشوهرش، و حتی از برادرشوهرش (که رفیق حضرت آقا هم محسوب می شد) 

گمان کنم تنها کسی که از ماجرای خواستگاری ما خبر نداشت، خواجه حافظ شیرازی بود! چرا که اگر پای حرف کلاغ سر تیر برق هم مینشستی، خبرهای جدیدی داشت! 


شب که رفتیم خانه،مادرش زنگ زد و قرار فرداشب را برای بله برون رسمی گذاشت. و مامان فردا، شروع کرد به زنگ زدن به فوامیل اندکمان، و دعوتشان کرد. (کل فامیلمان را اگر روی هم بریزی، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کنند! کل فوامیلمان که می گویم، شامل ننه ی خدابیامرز، خاله، یک عدد زندایی (همسر ِ دایی ِ فوت کرده مان) یک عدد عمواکبر و خانمش و یک فقره پسرِ عمویِ فوت کرده مان...) 


طرف مقابل ولی بیش از این حرف ها بودند. بعبارتی سه چهارتا عمه، پنج شش تا خاله و یک دایی که از قضا مدیر مدرسه هست و مجلس گرم کنِ آن شب! 


همان اول ِ کار، حضرت آقا، آبجی مریم را حین تعارف کردن چای دیده بود و با من اشتباه گرفته بود و پیش خودش گفته بود: واا! چه عروس سبکی!  (ناگفته نماند که همه، حتی فوامیل و دوستان نزدیکمان هم گاهی ما را باهم اشتباه میگیرند!) 


همانجا مقرر شد که عقدمان را توی حرم حضرت معصومه انجام دهیم. و قرارشد پیگیری های اتاق عقد حرم بیفتد پای خاله ی قمیِ حضرت آقا! و من از خوشیِ این اتفاق، در پوست گردو نمی گنجیدم!!!


میهمانها اما، همه، همانطور که دایی اش اعلام کرد، خودشان هم می دانستند که حضورشان کاملا فرمالیته است... چرا که مهریه معلوم بود و حتی آزمایش خون هم انجام داده بودیم. این وسط فقط زنعمو اکبر کاسه ی داغ تر از آش شده بود و می خواست محبتِ خفته و تازه فوران کرده اش را به من تمام کند که آمد بیخ گوشم و گفت:‌ "چرا میخان قم عقدت کنن؟؟؟" گفتم: "خودم خواستم، دوست داشتم مشهد عقد کنیم، نشد، گفتیم بریم قم" 


سپس وی افزود! : "چرا 110 تا سکه؟ میخوای بیشترش کنم؟ میخوای 114 تاش کنم؟؟!‌" میخواستم همانجا سر شید کنم (یعنی شیون بزنم!) و بگویم تو رو خدا سر چهارتا سکه برای ما بازار درست نکن! ولی با متانتی تصنعی گفتم: "نه خودم دوست دارم به نام امام رضا، مهریه ام 110 تا باشه" و وقتی خیالش راحت شد که آبی از ما گرم نخواهد شد، رفت و گوشه ای نشست! 


قرار و مدارها که گذاشته شد، حضرت آقا را در گوشه ی مجلس میدیدم که روی پای خودش بند نمی شود که ناگهان خواهرش به مامان گفت: حاج خانم! پسرمون صحبت داره با دخترخانمتون! 

زیرِ نگاه سنگین همه، رفتیم توی اتاق. هی زبانش را چرخاند... میخواست چیزی بگوید و نمیخواست بگوید! ولی در مجموع، خودش هم نفهمید چه گفت و چه نگفت! (تصور من براین است که کلا آنشب نمیخواست چیزی بگوید و فقط و فقط، برای رفع دلتنگی میخواست لحظه ای کنار من بنشیند!!!! یعنی اعتماد به سقف در حد بنز ده تن!) 


نشسته بودیم و گوش جان سپرده بودیم به مِن مِن کردن های حضرت آقا، که ناگهان زنعمو اکبر پرید توی اتاق و سرپا نشست جلوی حضرت آقا، انگشت چپ مرا گرفت و بی مقدمه گفت: "ببین! امشب باید یه انگشتر میگرفتی تو این انگشت میکردی!! حالا مامانت میگه رسممون نیست، عیب نداره، فردا میری بازار! یه انگشتر میخری و میای در خونه تحویل میدی!!!" 


من و حضرت آقا، مات از این سرعت عمل و دقت نظر !! فقط باتعجب نگاهش کردیم. حضرت آقا با حجب و حیای همیشگی اش سری تکان داد و گفت: چشم چشم... و زنعمو ، بشکن زنان، درحالی که مسئولیت سنگینش را به انجام رسانده بود، اتاق را ترک کرد! 


همانجا مقرر شد که فردا عصر برویم آرایشگاه و خرید بازار... 


صبح علی الطلوع، آقامحسن (شوهرآبجی) زنگ زد که برای مراحل اداری اتاق عقد حرم، کپی کارت ملی و شناسنامه و یک قطعه عکس نیاز است. قرار شد من مدارک را ببرم دفتر، و حضرت آقا بیاید و بگیرد. 


رفتم دفتر. طبق معمول نشسته بودم پشت سیستم ( و خدا میداند که اول صبحی توی سیستم چه چیزی میدیدم که لبخند بر لبانم نشسته بود!) که ناگهان حضرت آقا از پله های آمد پایین. خودم را جمع و جور کردم. سلامی پرتاب کردم و رفتم به سمت دستگاه فتوکپی . 


در این قسمت از تاریخ، حضرت آقا معتقد است که من در لحظه ی دیدن او، لبخندی به لب آورده ام (و چه بسا خندیده ام!) ولی من چنین چیزی در تاریخِ منظوم و منثورِ ذهنم نمی یابم! چرا که در دوران مجردی ام، اصولا با دیدن پسرجماعت به طور اتوماتیک، ابروهایم از حالت افقی، به عمودی متمایل میشده و اخم میکرده ام... ولی او همچنان اصرار دارد که من از فرطِ ذوق زدگیِ پیداکردن شوهر خوبی مثل او خندیده ام! 

این قسمت از تاریخ را ناگفته می گذارم و قضاوت را به خوانندگان محترم واگذار میکنم که مبادا سخن کذبی بگویم و آیندگان بگویند شرم باد این پیر را!!!


و موتواسفانه این داستان ادامه دارد!!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

آهای خانمهایی که تازه مادر شده اید!

و آهای مادرهایی که خیلی وقت است مادر شده اید! 

و آهای کسانی که مادر نشده اید ولی مادرشدن اطرافیانتان را دیده اید!


لطفا (و خواهشا و التماسا) انقدر به کسی را که آخرین ماههای بارداری اش را طی میکند نگویید :«حالا تا می تونی بخواب! هی بخواب! هی بخواب! بچه که بیاد دیگه نفست رو میبره از بی خوابی!‌» 


قطعا او (زن بیچاره ی باردار) شتر نیست و مطمئناً کوهانی ندارد تا خوابهای الان را برای چند ماه بعد ذخیره کند. (اتفاقا به نظر من باید کمتر خوابید و تمرین کم خوابی کرد!) 


تنها اثری که این حرف روی آن بخت برگشته می گذارد،‌این است که توی دلش خالی می شود، و کسالت و بی حوصلگی بارداری اش، چه بسا تبدیل به افسردگی شود. 


چه بسا فکر کند که چه غلطی کردم بچه دار شدم! 


چه بسا بخواهد با پشت دست بزند توی دهانتان و چهارتا انگشت را توی دندانهای کج و معوجتان خرد کند و همه ی بغض و ترس از زایمان و بعد از زایمان را سر شما خالی کند. (قول نمیدهم دفعه ی بعد این کار را نکنم!) 


چرا دهانمان به دعای خیر نمی گردد؟ 

چرا حرف خوب نمی زنیم و دعا نمیکنیم که «ان شالله که بچه ی تو از آن بچه های خوشقلق است» و یا «ان شالله که خدا با تولد این بچه خیر و برکتش را راهی زندگی تان می کند»


چرا از شیرینی حس مادرشدن نمی گوییم؟ 

از اینکه خداراشکر که چنین نعمت بزرگی را به شما عطا کرده. 


که همین نعمت ِ بزرگ و دوستداشتنی (که خواب شب را به شما حرام خواهد کرد) چه بسا اگر نبود، کل زندگی برایتان جهنم میشد. که چقدر باید از این مطب به آن مطب، چقدر باید استغاثه،‌چقدر باید حرف مردم... 


ای کاش به جای غر زدن، نعمتهای شیرین خدا را به یاد هم می آوردیم.


خداوند وقتی می خواهد از عشقش به حضرت ابراهیم بگوید، یکی از دلایل عاشق شدنش را اینطور بیان میکند: «شاکراً لانعمه» ابراهیم شاکر نعمت های خدا بود. زیبایی های زندگی را می دید. 


ما و اطرافیانمان ولی ... 


به قول خداوند: 

قُتل الانسان... ما اکفره

مرگ بر انسان... چقدر ناسپاس است :(



پ.ن1: میدانم که بی خوابی بعد از زایمان سخت است. آبجی مریمم را دیده ام. و شاید خودم هم در آینده به این معضل دچار شوم. اما فایده ی گفتنش و مدام گفتنش برای یک زن باردار چیست آیا؟؟؟


پ.ن2: مثبت نگر باشیم و خوش اندیش :) یاعلی مدد

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)



ادامه ی داستان:


خلاصه راننده با سرعت 200 تا در ثانیه خودش را به درمانگاه کاشان رساند...


و ما پریدیم توی کلاسی که نیم ساعتی از شروعش گذشته بود. 


کلاسِ‌ کسالت بار که تمام شد،‌ آمدم بیرون،داشتم از گرسنگی غش میکردم که دیدم حضرت آقا با یک پاکت آبمیوه و کیک ایستاده دم در. با همان سنگینی و وقار قبلی! بدون کوچکترین توجهی ... (از همان اول نگران گرسنه ماندن من بود! الان هم فکر میکنم بزرگترین دغدغه اش این است که نکند من صبحانه و ناهار نخورده بمانم!) 


و من دم در آزمایشگاه،‌ عروس و دامادها را میدیدم که چطور به روی هم می خندند و نیششان تا بناگوششان باز است، چطور پسرها می آیند به استقبال دختر مورد علاقه شان و با خوشرویی با هم شوخی می کنند. خواستگار محترم ما ولی انگار لولو دیده بود! انگار تنها کسی که نمی دید من بودم!


گرسنه بودم... 

مامان اما به دلیل وسواسش ( و احساس بدی که از آزمایشگاه و نجس و پاکی اش بهش دست داده بود) نگذاشت کیک و آبمیوه ام را بخورم. با حضرت آقا و خواهرش خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین ابوالفضل به سمت خانه! (بازهم در اینجا وسواس مامان گویا نگذاشته بود برویم مثل همه ی عروس و دامادها بعد از آزمایش خون،‌ بستنی بخوریم!) 


توی حیاط که رسیدیم،‌مامان (طبق معمول) مجبورم کرد چادر و مانتو و الباقی البسه را بیندازم توی حیاط و خودم هم یک راست بدَوَم توی حمام!!! و من مسلمانانه (در حال تسلیم) این کار را کردم! 


از حمام که آمدم، دیدم مامان کیک و آبمیوه ام را شسته و گذاشته توی سینی :| 


از گرسنگی و ضعف همانجا نشستم به خوردن. و همانجا بود که ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. آنقدر گریه کردم  که باز هم چشمهایم پف کرد. ناراحت بودم ازینهمه کم محلی و سرسنگینی اش. ای کاش کمی هم مرا تحویل گرفته بود. کاش سلام گرمی،‌ سوالی، حرفی ... اما دریغ... بعید می دانستم که ذره ای محبت من توی دلش رخنه کرده باشد.


آنقدر فکر و خیال داشتم که حتی فکر این را هم نمی کردم که جواب آزمایش چه باشد! (اصلا یادم نبود) و خدارا شکر جواب آزمایشمان خوب در آمد.  


فردای روز آزمایش سر سفره ی ناهار بودیم که خواهرش زنگ زد برای قرار و مدار آرایشگاه و خرید بازار و فلان و فلان. 


و بعد از صحبتهایش با مامان، اجازه گرفته بود که گل پسرشان چندکلمه ای هم با من صحبت کند. و مامان گوشی را داد به من. بعد از سلام و احوال پرسی های سنگین! گفت مادرش خیلی عجله دارد برای عقد (کلا مادرشوهر من برای امور خیر عجله دارد) ... 

از حرفهایش اینجور برداشت کردم که آنقدر عجله دارند که قصد بله برون رسمی ندارند. من اما سر دنده ی لج افتادم که همه چیز باید طبق عرف و رسم انجام شود. باید بیایند بله برون رسمی! و بهانه ام این بود که ما هیچکدام از بزرگان فوامیلمان را دعوت نکرده ایم! ناراحت می شوند (جان عمه شان!!!) 


و او بود که پرسید: به نظر شما قرار عقد را چه روزی بذاریم؟ بین این دوروز انتخاب کنید: 1- یکشنبه روز مباهله 2- دوشنبه روز نزول آیه ی هل اتی!!!! 

خواستم کمی اذیتش کنم، گفتم به نظرم حالا عجله ای هم نیست. بد نیست عقد بیفته برا بعد از محرم و صفر. 

و سریع واکنشش را فهمیدم که خواست حرف را عوض کند و یکی از این دو مناسبت را به بیخ ریش ما بند کند! 

و من کوتاه آمدم و روز نزول آیه ی هل اتی را انتخاب کردم. (هنوز که هنوز است سر این مناسبت انتخاب کردنش کلی سوژه ی خنده ی من است! می گویم از بس عجله داشتی برای به دست آوردن من، خودت مناسبت تاریخی توی تقویم تراشیدی!!!) 


و در آخر شماره موبایلم را خواست. (به این سوی چراغ خودش اول شماره خواست... بعدا اما تاریخ را تحریف کرد و شماره گرفتن برای اولین بار را به من نسبت داد!) 


همان شب، تولد یک سالگی محیا بود. و ما همگی به همراه خانواده ی شوهرآبجی (دوست حضرت آقا) دعوت بودیم خانه ی آبجی زهرا. همه از خواستگاری خبر داشتند. 


و بعدها فهمیدم که مادرشوهر گرامی، با مادرشوهر آبجی زهرا برای تحقیقات مورد نیاز تماس داشته و مادرشوهر آبجی زهرا هم از تعریف و تمجید از ما، هیچ کم نگذاشته (به نظرم منبع خوبی را برای تحقیق در نظر نگرفته، چرا که مادرشوهر آبجی زهرا خیلی مرا دوست دارد و عیوب من هم پیش نظرش حسن جلوه میکند!! از رازداری ام گفته بود... از این که آنقدر تودارم که هیچکدام از بچه های خوابگاه بعد از چهارسال نفهمیده اند که پدرم را در کودکی از دست داده ام! و مادرشوهرم از این ویژگی اخلاقی خیلی خوشش آمده بود)


وسط تولد و جشن و پایکوبی!!! بودیم که حضرت آقا پیامک داد... 


و این داستان ادامه خواهد داشت!‌ :| (ام شهرآشوبِ کم وقت و مستاصل)

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

no name...

۲۲
آبان

هنوز که هنوز است، پسرم اسم قطعی ندارد!


و حضرت آقا هر روز ( و گاهی دوبار در روز) موی کنان و ضجه زنان، تاکید میکند که سریعتر اسم را انتخاب کنم. (خودش فعلا بچه را صدا میکند no name!)

و این بار دلیل می آورد که "نمی خواهم کسی اسمی پیشنهاد کند و بعد دلخوری ایجاد شود!" گمان کنم کسی از خانواده اش اسمی پیشنهاد کرده و او به من نمی گوید! 

من ولی خیلی منطقی با این قضیه برخورد میکنم. خب پیشنهاد کنند! هر کسی نظری دارد. مثل همین داداش کارفرما که می گفت اسمش را بگذار سجاد. ( عاشق این اسم است) و یا ملیحه که میگوید اسم باید حتما رضا داشته باشد! 


بعضی ها هم هستند که خوششان نمی آید دیگران اسمشان را برای بچه هایشان انتخاب کنند. مثل همین آبجی زهرا که از تکرار اسمش روی دخترِداداش کوچیکه ناراحت شد! و الان که هشت سال از تولد زهراساداتِ داداش کوچیکه میگذرد،‌هنوز هم تیر و ترکش متلک هایش برای انتخاب اسمِ بچه ی بعدیِ‌ داداش کوچیکه اینور و آنور پرت میشود!  


و یا آبجی مریم، که قبل از تعیین جنسیت بچه ی ما، اولتیماتوم داده بود که کسی حق ندارد اسم دخترش را مریم بگذارد!!! جل الخالق!


و این وسط،‌تنها داداش بزرگه بود که اذن داد برای اسمش و به همه اعلام کرد: "من به همتون اجازه میدم که اسم بچه هاتونو علی بذارید!" و شاید همین تلنگری بود برایِ من که جدی تر به اسم علی فکر کنم! 

(گرچه داداش بزرگه اسمش خیلی قشنگ تر از این حرفهاست!‌ اسمی که من عاشــــــــــــــــــــــــــــقش هستم: ســـــــــید عــــــــــــــلی !‌ و افسوس که بچه ی من سید علی نمی شود!) 


ولی من در آخر نمی دانمممممممممم ( شکلک حالت استیصال شدید!!)‌ 

راستش اعتقاد دارم هر بچه ای خودش اسم دارد. و من نمی دانم اسم پسر تپلویم چیست! دیروز در مذاکره ای که با هم داشتیم (من و پسرم) ازش خواستم اسمش را به من هم بگوید. خدایا مددی!



پ.ن1.به هر اسمی که فکر میکنم آخرش می رسم به علی! به قول آبجی زهرا همه ی راهها به رُم ختم می شود!

پ.ن2: مامان امروز ان شالله می آید. دیروز مهران بوده و وسط زلزله ی 7/2 ریشتری! میگفت همه ساکهایشان را ول کرده بودند و فقط به نقطه ی نامعلومی می دویدند!! از همین تریبون اعلام میکنم مامان جون! اگه چمدونت رو هم نرسوندی، سوغاتی های علی کوچولوی منو هرجور شده برسون!!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
بی صبرانه متنظر سه شنبه ام. و بی صبرانه تر منتظر حضرت آقا...

آخرین سفر مجردی اش بر میگردد به دوسال و چندماه پیش، وقتی که عقد بودیم و به شدت به هم وابسته. 
و او به عنوان مسئول اردو، همراه بچه ها رفته بود شمال. 
و آنقدر حجم دلتنگی هردومان زیاد شد،‌ که نه او چیزی از سفرش فهمید و نه من اینجا زندگی کردم. 

الان ولی (بزنم به تخته) احساس میکنم از دوسال پیش بسیار بزرگتر شده ام. فکر میکنم درکم از مسائل بالا رفته که برای رفتنش بی تابی نکردم و در مقابل تنهارفتنش مقاومتی نکردم و جز قطره ی اشکی (که همان را هم نگذاشتم ببیند) اثری از دلتنگی قبل از رفتنش بروز ندادم. 

دیروز مامان هم رفت کربلا. تا ده روز تمام. و من تازه دیشب دلتنگی ام آغاز شد. 

وقتی که ساعت هشت شب برگشتم خانه ی مامان، و با چراغهای خاموش و سکوتِ کمرشکنِ خانه مواجه شدم...
 وقتی کلید را انداختم توی قفل و چرخاندم ... وقتی پایم را توی خانه گذاشتم و یاد همه ی شبهایی افتادم که با حضرت آقا باهم به خانه ی مامان پا گذاشته ایم. 
و این بار حتی صدای باد هم توی خانه نمی پیچید... 

تازه دیشب نبودن حضرت آقا را حس کردم. 
تلویزیون را روشن کردم و سعی کردم خودم را مشغول کنم. 
لپتاپ را روشن کردم و شروع کردم به تایپ سوالات امتحانی که برای رفع دلتنگی ام تقبل کرده بودم. 
ولی هیچکدام ازینها و حتی آمدن آبجی مریم و زینب کوچولوی ناز و دوستداشتنی اش هم نتوانست مرا از این حصار غم نجات دهد...

به شدت انتظار سه شنبه را می کشم. انتظار روزهای خوبی که دوباره شروع کنیم به ساختنش... 
خدایا شکرت به خاطر
 هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه چیز :)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)


خلاصه! 


من و حضرت آقای آینده مان رفتیم توی اتاق تا در مورد مبلغ مهریه صحبت کنیم. 


و او نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "من دوست دارم به نام نامیِ حضرت رضا علیه السلام، مهریه 110 تا سکه باشه" و من که از قدیم دل خوشی از چک و چانه زدن سر مهریه نداشتم و هنوز پیشنهاد چهارده تاییِ داداش کارفرما توی گوشم بود، قبول کردم ، 110 تا سکه به اضافه ی یک سفر کربلای معلی


و بعدها وقتی یک حساب دودوتا چهارتا کردم، دیدم ای دل غافل! اسم ابجد امام رضا میشود به عبارتی 1001 سکه! آن که 110 تاست،اسم ابجد علی ست. بعبارة اُخری، یک کلاه 891 سکه ای سرم رفته! 


با اینحال راضی بودم. نمی توانستم روی اسم امام رضا حرف بیاورم. خصوصا که خوشحال بودم ازین که فهمیده ام این خواستگار محترم ما، ارادت خاصی به امام هشتم دارد.


کل مکالمه ی ما شاید به پنج دقیقه هم نکشید. از اتاق رفتیم بیرون. و حالا خانواده ها بودند که باب باقی صحبت ها را باز کردند. از خرید بازار و آزمایش خون و قص علی ذلک...


وقت رفتن، قرار شد شناسنامه ام را بدهیم به پدرِ داماد. و من رفتم تا شناسنامه ام را از میان انبوه مدارک بجویم! و وقتی جستم دیدم چه شناسنامه ای! انگار کتاب ِ خیس شده ی کبری باشد که توی حیاط افتاده و مغفول مانده! (دقیقا نمیدانم از کی شناسنامه ام به این روز افتاد! جلدش کنده شد و گویا کمی هم دچار زنگ زدگی حاد گشت!)

با چسب کمی سروسامانش دادم.


 پیش خودم گفتم اگر این شازده پسر هیچ دلیلی هم برای ازدواج نکردن با من نیابد، همین شناسنامه ی بدریخت، خود زنده ترین شاهد شلختگی و زن زندگی نبودنِ من است!!! ولی از آنجا که "آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد" عیب شلختگی من به چشمش نیامد!


فقط خواسته ای روی دلم مانده بود. و آن این بود که توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها عقد کنیم. (بخاطر سابقه ی عقدِ داداش کارفرما توی حرم امام رضا و عقدِ آبجی زهرا توی حرم حضرت سلطانعلی بن محمد باقر (شهید اردهال) خیلی دلم هوای عقد توی حرم را داشت.) 

و وقتی این قضیه را با خانواده ام مطرح کردم، با واکنش های متفاوتی روبرو شدم. بعضی ها خیلی خوشحال شدند و بعضی ها به شدت توبیخم کردند که زشت است!!! همین اول کاری میخواهی کارِ نشدنی بخواهی؟! ولی مگر من چه خواسته بودم که نشدنی باشد؟ فقط خواستم خانواده هایمان را برداریم و ببریم قم ... هم زیارت و هم عروسی! 

آبجی زهرا گفت الان هرچه میخواهی بخواه که همه کاری برایت میکند! و من این را آویزه ی گوشم نمودم...


قرار ِ آزمایش خون را هم تلفنی گذاشتیم.

 قرار شد به خاطر دقت بیشترِ آزمایشگاهِ آران و بیدگل، برویم شهر کناری آزمایش بدهیم.

ساعتِ قرار،  هشت صبح بود. و ما تا ساعت نه ، منتظرِ حضرت آقا ماندیم و من و مامان بودیم که از عصبانیت مثل کتری سر هم میجوشیدیم. 

و بالاخره آمد! 


آنقدر عصبانی بودم که حتی سلامش هم نکردم. فقط با خلق آویزان، سلامی به خواهرش کردم و نشستم توی ماشین. معذرتخواهی کرد به خاطر تاخیر (و بعدتر خواهرش گفت این تاخیر بخاطر بدقولی ابوالفضل (رفیقش که راننده ی ماشین بود) صورت گرفته! و خودم همان بعدترها وقتی توی عقد بودیم فهمیدم که این رفیق ِ گرمابه و گلستانش چقققققققققققققدر چقر و بدقول است!) 


رفتیم آران و بیدگل برای آزمایش. قبلا مامان را پخته بودم که حرفِ عقد توی حرم حضرت معصومه را با خواهرش سبز کند. و مادر موقعِ علافی ما برای آزمایش، صحبت عقد را پیش کشید. و خواهرش مخالفتی نکرد و گفت باید با بقیه صحبت کند... و همین برای من نقطه ی امیدی بود! 


نمیدانم کدام از خدا بی خبری به ما گفته بود باید برای آزمایش ناشتا باشید! و من از دیشب هیچی نخورده بودم. 


نمونه ها را که گرفتند، مسئول آزمایشگاه گفت: اگه تا نیم ساعت دیگه به درمانگاه کاشان برسید، می تونید کلاسش را شرکت کنید. وگرنه باید صبر کنید تا دو روز دیگه.


و ما بدو بدو با سرعت جت پرواز کردیم به سمت ماشین! توی ماشین که نشستیم، ناگهان گفتم"وای! گوشیمو جا گذاشتم توی آزمایشگاه" (و همانجا بود که عیب دیگرم یعنی حواسپرتی ام را به منصه ی ظهور گذاشتم!) 


ابوالفضل زد روی ترمز و حضرت آقا مثل پیکانِ از کمان دررفته ، پرید از ماشین بیرون که گوشی من را بیاورد. و هنوز بیست قدم دور نشده بود که مثل شعبده بازها از میانِ چینهای چادرم، گوشی ام را در آوردم و گفتم: عه ببخشید اینجاست!!! و اینبار مامان بود که می دوید دنبال حضرت آقا که بیا! گوشی اش همینجاست! 


و باز اینبار مامان بود که به من چشم غره میرفت که خاک بر سرت! آبرومونو بردی! و من بودم که مثل روالِ همیشه ی مواقع حساس، خنده ام گرفته بود و به زور جلویش را میگرفتم .


خلاصه راننده با سرعت 200 تا در ثانیه خودش را به درمانگاه کاشان رساند...


این داستان ادامه دارد :|

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حصار عادات!

۰۳
آبان

همیشه به رایحه ها حساسم.

به رایحه ی مایع دستشویی، رایحه ی مایع نرم کننده ی لباسشویی، عطر آدمها، عطر غذاها... 


و هروقت شوینده ای میخرم، شاید نیم ساعتی را صرف انتخاب رایحه اش میکنم! 

و بعدتر وقتی استفاده میکنم، هر بار، بو میکشم و از عطر خوشش لذت میبرم.... 


ولی فقط برای چند روز یا چند هفته... و خیلی زود همان رایحه ای که سر حالم می آورد،‌ برایم عادی میشود. آنقدر که حتی به خاطرم هم نمی آید که دستهایم را بعد از شستن بو کنم! و یادم میرود که همین یک هفته پیش سعی میکردم همه ی این هوای خوشبو را به زور هم که شده بکشم توی ریه هایم...


و خدا نکند که این احساس عادت، نسبت به محبت اطرافیان و عزیزانمان پیش بیاید. 


گاهی که حضرت آقا لیوان آب پرتقالی به دستم می دهد...

یا تماسی که از یک رفیق میرسد...

 یا حتی همین حضور داداش کارفرما... 


گاهی همین محبت های کوچک ،‌ که اگر به چشم بیاید،خودم را خوشبخت ترین آدم دنیا تصور میکنم و اگر اسیر عادت شوم و چشمهایم را روی همین توجه های گاه و بیگاه ببندم... 



پ.ن: حضرت آقایمان اگر خدا بخواهد و یار بطلبد، عازم کربلاست. و این بار بدون من... 

و او به من قول داده که به جای هردویمان زیارت کند و سفرش بیش از یک هفته طول نکشد و سال بعد،‌ سه نفری برویم پابوس آقا... 

و من و علی کوچولو به او قول داده ایم که مواظب هم باشیم و هر شب یک نامه برایش بنویسیم... و من گمان میکنم همه ی نامه ها طعم تلخ نبودنش را در خودش داشته باشد. 

شاید گاهی همین اندکی دور بودنها باعث شود حصار عادتهایمان بشکند و بیشتر حواسمان به حضور هم باشد ... 


پ.ن2: از همه ی زائران حضرت دوست التماس دعای ویژه دارم. 


پ.ن3: حکمت همان است که امام میکند... 

اگر مرا می طلبد، با منش کاری هست...

 و اگر نمی طلبد...

آه...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

+ دخترِ کوچک و نازِ آبجی مریم به دنیا آمد. 

و آنقدر این عضو جدیدِ نوه های مامان، ناز و خوردنی ست که هنوز از راه نرسیده، همه را عاشق خودش کرده. 

و من این روزها به روزی فکر میکنم که به جای زینبِ آبجی، علی کوچولوی خودم را توی بغلم بگیرم.


++ دیروز سالگرد ازدواجمان بود. 28 مهر 93، پیوند مبارکِ ما، سه سال پیش دقیقا در چنین روزی بود ... و من هرچه سعی کردم که داستان ازدواجمان را تا این تاریخ تمام کنم، به دلیل مشغله ی فراوان نتوانستم. پیوندمان مبارک!


+++ از کسی که کارفرمایش ساعت ده و پانزده دقیقه ی صبح با تماس تلفنی از خواب بیدارش میکند و میکشاندش تا محل کار، طبیعتاً نمیتوان انتظار آپ کردن وبلاگ را داشت! مخصوصا که مشغله های دیگر هم نفسی برایش نگذارد!


++++ حضرت آقا اولتیماتوم داده که سریعتر اسم را انتخاب کنم. و من بین چندراهی انتخاب قرار گرفته ام. همیشه انتخاب همینقدر برایم سخت است!!! و بجز قضیه ی ازدواجم، از غالب انتخابهایم پشیمان شده ام :| (به نظرم بخاطر وسواس بیش از حد) 


و من این روزها که بین اسمهای پسرانه جستجو میکنم، واقعا برای تفکر دگم و روشنفکرنمای بعضی از آدمهای جامعه ام متاسف می شوم. 


یعنی واقعا منِ بچه مسلمان (و نه صرفا مذهبی، فقط مسلمان زاده!) رواست که اسم شوهر خاله ی داریوش هخامنشی را بگذارم روی بچه ام، بدون آنکه اصلا معنی این اسم را بدانم؟؟؟

 یا اینکه چون اسمی را صرفاً‌ به این دلیل که فارسی و آریایی و نشانه ی قدمت ایرانِ باستان است روی پسرم بگذارم؟؟!! و بعد که او بزرگ شد و تاریخ اسمش را از من پرسید، به او بگویم قبل از تو این اسم روی یک آدم خونخوار و جانی بوده که به کشورت حمله کرده و خانه ها خراب نموده و کتابها سوزانده و خانمانها به آتش کشیده؟؟؟!!!  


و بعد اسمی به زیبایی علی را واگذارم که دوست و دشمن به بزرگواری و علم و تقوا و انسانیت او اقرار میکنند؟ 


یکی از دلایلی که دلم میخواهد اسم پسرم را علی بگذارم این است که برایش حدیث "علی مع الحق و الحق مع علی" را بخوانم و وادارش کنم به اینکه همواره همراه حق باشد، حتی اگر به سود شخصی اش نباشد. و پسرم احساس بزرگی و افتخار کند ازینکه اسم چنین آقای بزرگمنشی رویش گذاشته اند...


و یکی از دلایلی که دلم میخواهد اسم رضا را بگذارم این است که خودم را از اول زندگی مدیون امام رضای مهربانم میدانم. 


و دلیل این که نمیخواهم علیرضا بگذارم این است که اسم پسرعمه ی دوساله ی پسرم علیرضاست!!! 


فعلا در چندراهی انتخاب گیر کرده ام. و به قول شاعر والا مقام:


از هر طرف که رفتم جز وحشتم (گیجی ام) نیفزود!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی