ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۹ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

سابقه ی آشنایی من و فامیل دور بر می گردد به سالیان دور!!!!! (سال 88) ترم سه دانشجویی ام. میانه های ترم، درست وقتی که وسط یک بحران روحی عظیم قرار داشتم. درست وسط شهر ارواح یزد! که در کتب قدیم مخفف (یه زندگی داغون!) آورده شده و در برخی اسناد کوتاه شده ی عبارت (یاماها-زیرشلواری-دمپایی!) می باشد!(یزدی ها جرئت دارند اعتراض کنند!)


بحرانم را می گفتم. بحرانی که وسط غربت خیلی آزارم میداد. مجبور شدم اتاقم را عوض کنم.


در به در افتادم دنبال اتاق، از شقایق به نسترن، از نسترن به یاس ِ پرگررررربه!! (یاس ِ پرگررررربه تنها خاطره ای ست که محبوبه سادات از فاطمه یزدانی دارد! موقعی که اولین بار همدیگر را در اتاق ما ملاقات کرده بودند و محبوبه سادات پرسیده بود: سال قبل کدام خوابگاه بودی؟ و فاطمه یزدانی با غلظتی شبیه ربعععع گوجه گفته بود: یاس ِ پر گررررررربه!!! -تشدید روی ررررررر-)


کجا بودم؟ آها بحران روحی!  و در به دری میان ترمی ِ بین خوابگاهی! از طرفی استرس پیدانشدن اتاق داشتم و از سوی دیگر می ترسیدم که نکند گیر آدمهای نفهم تر از خودم بیفتم!! بعدتر که خوب فکرهایم را می کردم می دیدم نفهم تر از خودم پیدا نمی شود و همین بود که اندکی مرا آرام می کرد...


خدا پدرش را بیامرزد, یادم نیست چه کسی بود که این اتاق طبقه ی دوم خوابگاه نیلوفر را برایمان پیدا کرد. خوابگاه نیلوفر!!! خوابگاه ارواح! وسط شهر ارواح!!!


جریان خوابگاه نیلوفر, جریان اطراف یزدی های دانشگاه یزد بود. وسط هفته از شلوغی خوابگاه نمی توانستی بخوابی و آخر هفته از خلوتی اش! به عبارة اُخری آخر هفته ها خوابگاه دخترانی بود برای خودش! پر از جنی و ارواح سرگردان !!!


از سر قحطی، ما را انداختند طبقه ی دوم همین خوابگاه. از قضا اتاقمان هم آخر غربت دنیا بود! آخر دانشگاه و گویی آخر یزد! جوری که از پنجره ی اتاق ما فقط کویر لوت بود که دیده می شد! (تصور کنید دلگیری این صحنه را در آخر هفته های خوابگاه دختران)

اصلا این خوابگاه را برای این داده بودند به یزدی ها که دلشان بگیرد و زودتر بروند به ولایتشان و کمتر فاضلاب های دانشگاه را پر کنند! و ما که فاضلاب های خانه مان تا محل سکونتمان حدود 420 کیلومتر فاصله داشت، مجبور بودیم روزهای دلگیرمان را جوری بگذرانیم که حالیمان نشود کجاییم و داریم چه می کنیم!


اولین باری که رفتم توی اتاق هیچ کس نبود. وسایلم را با بی حوصلگی چیدم و خودم را انداختم روی تخت خالی. و سعی کردم بخوابم تا بلکه سردرد لعنتی ام کمی بهتر شود که ناگهان سه چهار نفر با صداهایی که توی سرشان انداخته بودند ، شبیه قوم بوووووووق خنده زنان و فریاد کنان به در اتاق حمله ور شدند و هیاکلشان را انداختند وسط اتاق، گویی که از خنده داشتند جان به جان آفرین تسلیم میکردند!

و من ِ دستمال به سر، سعی کردم به روی مبارکم نیاورم که هووووی خوشحالها! هم اتاقی جدیدتان اینجا تمرگیده ! پس با دلی آرام و سری زیر پتو خودم را به خواب زدم تا بلکه از رو بروند، ولی زهی خیال باطل! این سرخوشان بی دغدغه ی تازه از ولایت رسیده، انگار عضو جدید اتاق را به حساب نمی آورند! (با اینکه سعی می کردند صداهایشان را کنترل کنند، اما انگار ولومش دست خودشان نبود. ایراد از سی پی یوی مرکزی بود!



و این داستان ادامه خواهد داشت...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


این اولین باری بود که از جبهه بر می گشتم. خیلی هم طول نکشیده بود. مادرم ولی در این مدت کوتاه خیلی بی قرار و دلتنگ بود. 

فکر این که ممکن است وسط جنگ و بمباران بلایی سر من بیاید، یک شب خواب خوش برایش نگذاشته بود. و حالا که من برمیگشتم، تنها به راهی برای نگه داشتنم فکر می کرد. 

مثل همه ی مادرهای دنیا، اشک هایش را دست مایه کرد و گفت اجازه نمی دم بری! اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟ 

گفتم مادر! عمر دست خداست. اگه اون نخواد خون از دماغ کسی نمیاد. 

اما احساسات مادرانه گوشش به این حرفها بدهکار نبود. با وجود آن همه حرارت و اشتیاقی که به رفتن داشتم، مجبور شدم از رفتن منصرف شوم. دلم اما توی جبهه مانده بود. 

شب شد، کف اتاق رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم. 

نیمه های شب با صدای جیغ و شیون مادرم از خواب پریدم. احساس خفگی می کردم. فقط مادرم را میدیدم که با اضطراب بالای سرم ایستاده بود و نزدیک نمیشد و مدام می گفت تکان نخور! فقط تکان نخور! 

به خودم که آمدم دیدم مار بزرگی دور گردنم حلقه زده و سرش را بالا گرفته! جوری که هر آن امکان نیش زدنش وجود دارد. نفس هایمان همه در سینه حبس شده بود. دیگر حتی مادر هم توان جیغ کشیدن نداشت. همه مات و مبهوت، منتظر حرکت بعدی مار بودیم که ناگهان خیلی آرام سرش را پایین آورد و خودش را از دور گردنم آزاد کرد و روی زمین خزید و رفت. 

ماموریت مار عزیز تمام شده بود. فردا صبح، اما مادر همان مادر دیشب نبود. ساکم را بست و گفت برو مادر خدا به همراهت! اگه قرار باشه خدا جون کسی را بگیره، تو خونه ی خودش، تو رختخوابشم میتونه این کار رو بکنه. 



پ.ن1: این داستان یه داستان واقعیه. از یکی از فوامیل محترم (گوینده ی ماجرا شوهرخاله ی شوهرآبجی بنده بودند) 

پ.ن2: با تشکر از مار محترم! از ایشون دعوت به عمل میاد، یه بار هم سر بزنگاه تشریف بیارن خونه ی ما ومادر گرامی ما رو هم ارشاد بفرمایند. و من الله التوفیق!!!

پ.ن3: امان از وقتی که خدا بخواد کاری رو بکنه و امان از وقتی که نخواد. میگن خدا در دو جا به بندگانش می‌خنده

یکی زمانی که همه دست به دست هم می‌دهند تا یکی را ذلیل کنند و خدا نمی‌خواهد و زمانی که همه دست به دست هم می‌دهند کسی را عزیز کنند و خدا نمی‌خواهد. حالا چه مون شده که به تدبیر خدا بی اعتماد شدیم و احساس میکنیم از دست اونم کاری بر نمیاد؟ مگه نه اینکه همه ی اسباب و علل عالم به انگشت تدبیر خدا می چرخه؟ 
این همون خداست که یه مار رو مامور میکنه تا حاجت دل بنده اش رو بده.فقط کافیه بهش اعتماد کنیم و بندگی، تا دنیا رو عبد ما کنه...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
چهارشنبه بود. مثل همه ی چهارشنبه های دیگر که بعد از یک روز سخت کلاسی شب را به عشق جلسه ی سیر مطالعاتی به مسجد دانشگاه می رفتیم. این دفعه ولی اندکی فرق داشت. استاد عزادار بود. عزادار برادر از دست رفته اش. 

جلسه که شروع شد، استاد فرق چندانی با چهارشنبه های دیگر نداشت. مثل همیشه قبراق و سرحال بود. شاید از نگاه های نگران اول جلسه ای ما دریافته بود که از چه چیز تعجب کرده ایم. پس شروع کرد بحث را به سمت مبحث مرگ بردن. مثال قشنگی زد. هنوز که هنوز است، پس از گذشت چند سال، هروقت به مرگ فکر می کنم، یاد این مثال قشنگ استاد می افتم و آرام می شوم:

مَثَل زندگی ما آدمها در این دنیا، مَثَل کسی ست که سوار بر مرکبش (یا به قول استاد خَرَش!) دارد از وسط جنگلی می گذرد. به دره ی عمیقی بین مسیرش برخورد می کند و یک پل چوبی سست، و نگهبانی که به او هشدار میدهد باید خرش را همانجا پارک کند و خودش به تنهایی از روی پل رد شود پس ناچاراً خر را کنار پل پارک می کند!! و خودش از روی پل رد می شود و به مسیرش ادامه می دهد. 

داستان انسان هم همین است. توی مسیر این دنیا، سوار بر مرکب بدنش شده و می رود. ناگهان وسط مسیر به پلی می خورد به نام مرگ. بدنش را همان جا زیر خاک دنیا پارک می کند و روحش از روی پل رد می شود و باقی مسیر را بدون خر طی می کند. هیچ مشکلی هم برایش ایجاد نمی شود. 
تا زمانی که خر به دردش میخورد، با خر می رفت. وقتی خرش برایش مشکل ساز می شود و رفتن را ناممکن می کند، از خر می گذرد. 

از این مثال می شود فهمید که چرا خداوند توی قرآن می فرماید: 

 وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً. سوگند به فرشتگانى که (جان مجرمان را بشدت از بدنهایشان) برمی ‏کشند، (۱)

 وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً. و سوگند به فرشتگانى که (روح مؤمنان) را با مدارا و نشاط جدا می ‏سازند (2) 


فهمیدنش کار سختی نیست. 


گروه اول کسانی هستند که بدجوری به این طرف پل و خرشان دلبسته اند به نحوی که هیچ جوره نمی خواهند ازش جدا شوند. پس ملائکه ی سر پل، به زور طرف را از خرش (و ایضاً باری که سوار بر خر کرده است) می کَنَد و پرتش می کند روی پل. 


گروه دوم اما کسانی اند که دلی به این طرف پل نبسته اند. همه ی هم و غمشان رسیدن به خدا و رفتن به آن سو بوده است. به یادش بوده اند و آن طرف را آباد کرده اند. پس با شادی و نشاط، خودشان خر را می بندند این طرف پل و مثل بچه های خوب راهشان را می روند. 



1-سوره ی مبارکه نازعات آیه ی 1
2-سوره ی مبارکه نازعات آیه ی 2

پ.ن 1: و هیچ یادم نمی رود وقتی بچه های سیر برای هم دردی با استاد، در مراسم چهلم برادرش حلوا پختند و روی میز داخل نمازخانه ی تکتم را با شمع تزئین کردند و فضای غم آلودی ایجاد کردند. ولی اثری از غصه توی نگاه استاد دیده نمیشد. طوری که موقع پخش حلوا، استاد مقداری حلوا میخورد و میخندید و به آقای قانع میگفت: حدیث داریم که "إن المؤمن حلو یحب الحلاوة" مومن شیرین است و شیرینی را دوست دارد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!! 

پ.ن2: همیشه شنیده ایم که جان دادن سخت است و به لفظ جان کندن معروف است. اما آیات و احادیث گویا چیز دیگری به ما می گوید. مثلاً همین آیه ی 2 سوره ی مبارکه نازعات، که سوگند به فرشتگانی می خورد که جان مومن را با شادی و نشاط (و نه با سختی و کندن) می گیرند. و حدیثی که استاد به آن اشاره میکرد: " یَخرُجُ روحُ الموُمنِ مِن جَسَدِه» ا یَخرُجُ الشَّعرُ مِن العَجین" ؛ روح مؤمن به هنگام جان دادن چنان آسان از جسدش بیرون می‌رود همانند بیرون آمدن مویی از اندرون خمیر.» 

با وجود این آیات و روایات، بنده در نمی یابم علت بعضی از احادیث را که جان کندن حضرت موسی را مثل سلاخی کردن گوسفند زنده می داند. اگر دوستان اطلاعاتی در این زمینه دارند، خوشحال میشوم که با هم صحبت کنیم. 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
غمگین بود. چند سالی می شد که به خاطر بچه داری و مشکلات خانه، شب قدر به دلش نچسبیده بود و نتوانسته بود توی مساجد محل و یا حتی پای تلویزیون، دعای جوشن بخواند. پیش خودش فکر می کرد سلب توفیقش کرده اند و شاید با دیدن من که با فراغ بال شب قدر هر سال را در بهترین مکان های شهر می گذراندم، حس غمگینی اش بیشتر می شد. 
 
گفت : خوش به حالت... من که چهار پنج سالی میشه که نتونستم یه شب قدر درست و حسابی داشته باشم. نه دعایی، نه مسجدی، نه تضرعی ... 

گفتم: اینطوری نگو. شاید شب قدر تو خیلی پر فیض تر از شب قدر امثال من باشه. اصلا تو می دونی اون سالی که من کربلا قسمتم شد، شب قدرش رو کجا گذروندم؟ 

شاید در جواب این سوال انتظار داشت بشنود حرم امام رضا (ع)، حرم حضرت معصومه (س) و یا شاید هم فکر می کرد بلیط هواپیما گرفته بودم برای عرش، و کنار ملائکه ی مقرب خدا شب قدرم را گذرانده ام!

گفت : نه، کجا بودی؟ 

گفتم: توی قطار! 

 آن هم قطار کوپه ای شش تخته! نکته ی منفی اش این بود که هم کوپه ای هایم یه سری خانم سانتال مانتال تهرانی بودند که گویا اعتقاد چندانی به شب زنده داری شب بیست وسوم ماه رمضان نداشتند! 

فقط خانمی یزدی بینشان بود که سعی میکرد بقیه را متقاعد کند شب قدر اسم ها را خط می زنند! و خانم های تهرانی با تعجب مات و مبهوت نگاهش میکردند و می گفتند: خط می زنند!!! پس ما امشب نمی خوابیم که خط نزنند! و این جمله ی آخر را نه از روی غرض، که از روی سادگی می گفتند. انگار هنوز چنین چیزی به گوششان نخورده بود!

برای من که این سفر ناگهان - و به خاطر مردم آزار بودن سیستم گلستان و ثبت نکردن اسم من در لیست انتخاب واحد مقدماتی- تحمیل شده بود، انگار تلخ ترین و سنگین ترین سفر عمرم را پیش رو داشتم. پس با احتساب همه ی اینها، یک عدد مفاتیح کوچک را همسفر خود کردم و گوشی رادیودار داداش را به امانت گرفتم تا بلکه دعای جوشن را به طور مستقیم همراه رادیو بخوانم! غافل از این که در این کویر کور و پیر، امواج رادیو که هیچ، هیچ موج در به در شده ای پر نمی زند!!! 

با دیدن این خانم یزدی، پیش خودمان گفتیم خب خدا را شکر، توی پایگاهمان تنها نیستیم. حتما الان همه با این حرف ها متحول شده اند و شروع می کنند به شب زنده داری و مهتابی کوپه هم تا صبح بیدار می ماند و خدا را چه دیدی!!! شاید صاحب نفسی به کوپه دعوت کردیم و قرآنی هم به طور دسته جمعی با حال و هوایی ملکوتی!!!! بر سر گرفتیم!

اما دیری نپایید که یکی یکی همسفرانم را افقی یافتم! نه تنها آن خانم های سانتال طهرانی! که حتی آن خانم یزدی هم از تیم مان خداحافظی کرد و به جمع هم سنگرانش پیوست و بدتر از همه این که مهتابی کوپه را هم خاموش کردند !!! ما هم که خود را بی یار و یاور حس کردیم، با دلی مغموم و شکسته، از کوپه زدیم بیرون. زنده باد رستوران ! 

و من سرخوشانه، با مفاتیحی در دست، به سمت رستوران حرکت کردم تا بلکه حداقل جوشن کبیرم را خوانده باشم. توی رستوران هم هیچکس نبود، همچون شهر ارواح - حداقل خوبی اش این بود که مهمانداران قطار بودند و امنیتش برقرار بود- نشستم و مفاتیح را باز کردم. 

شاید بیش از نیمی از دعا را خوانده بودم که متوجه رفت و آمدهای پسران جوانی به انتهای رستوران شدم. یک آن سنگینی حضورهایی را حس کردم و فکر کردم ماندنم در اینجا شاید درست نباشد. پس تا انتهای دعا تخته گاز رفتم و نفهمانه!! دعا را تمام کردم و از رستوران پریدم بیرون. حس ششمم دروغ نگفته بود. دو پسر توی راهرو ایستاده بودند و وقتی من از کنارشان گذشتم، یکیشان صدا زد: ببخشید خانم! شما توی رستوران نشسته بودید؟! شنیدن این صدا همانا و افزایش سرعت اینجانب تا حد بنز شش در مدل 2014 همانا! آنقدر سراسیمه خودم را به کوپه رسانده بودم که اصلا احساس نکردم چطور حدود 7-8 واگن را گذرانده ام! 

وارد کوپه که شدم، دیدم خانمها دارند خواب هفت پادشاه را می بینند! خودم را انداختم روی تخت و از این همه بدشانسی به خودم فحش و لعنت فرستادم. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا درست همین امشب که یک شب است در سال! من باید توی همچین موقعیتی گیر کنم. حتم دارم خدا بنا دارد امسال کوفت هم توی کاسه ی ما نگذارد. دلم بدجور شکست. 

پیش خودم گفتم حالا که هیچ راهی برای سر گرفتن قرآن - به دلیل افقی بودن بنده در تخت- نیست، حداقل زیارت عاشورایی بخوانیم. پس با دلی تکه پاره، با نور موبایل! به صورت خوابیده روی تخت دوم! عاشورایم را خواندم و چون مفری برای خود ندیدم، خواب را بر بیداری ترجیح دادم. پس بقیه ی شب قدرم را نیز به باد فنا دادم. 

در نگاه خودم، این شب قدر، از هزارتا شب معمولی که حتی بی بسم الله به سر شود، بی قدرتر و بی مایه تر بود. اما گویا در نظر خدا قصه جور دیگری بود. همان سال بود که کربلایمان را نوشتند و سرفرازمان کردند. در حقیقت آنچه که خدای شب قدر خریدارش بود، همان دل شکسته ی لوله پوله ی درب داغون ِ بی ادعا بود که به لطف خدا نصیبمان کرده بودند. 

خنده ای روی لبش نشست.

 گفت: جدی؟ توی قطار؟ 

گفتم: دل که شکسته باشد، می خرندش، چه توی قطار با آن وضع کذایی، چه توی حرم امام رضا (ع)، و چه حتی وسط بیابان. 

بی خود نیست که می گویند خدا کارهاش به آدمیزاد نرفته !!! 
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ادامه قسمت چهارم


صحنه ی هشتم:

مکان: صحن مرقد

زمان: هنوز زمان را نمی دانیم. چون گوشیهایمان را تحویل نگرفته ایم ولی باید حدود 11.5 باشد.

در میان انبووووه جمعیت، پیدا کردن اتوبوس شماره ی 42 (اتوبوسی که گوشیهایمان را تحویلش داده بودیم) دیگر از آن عجایب روزگار بود! از اینطرف به آنطرف، از این اتوبوس، به آن اتوبوس، ولی انگار اتوبوس شماره ی 42 علف شده و به دهان بزی رفته بود!!! (نکته ی جالب توجه در اینجا این بود که 3 تا آدم عالغ و باقل! فکرمان را به کار نمی انداختیم که ببینیم گوشی ها را از کجای صحن تحویل داده ایم!!! و هر سه مان مثل مرغ پرکنده فقط به دنبال نشانه های زمان آمدن می گشتیم)

 کم کم برایمان محرز شد که حالا حالاها باید برویم و برویم و برویم تا جانمان بالا بیاید!!!! البته از جانب رفتن و رفتن، بنده مشکلی نداشتم. چون کفش هایم طبی بود و راحت (همچنین جادارد از این تریبون، از شرکت سازنده ی کفش های طبی، تچکر وافر به عمل بیاید. دم ِ کفشهایتان آتشفشان!) ولی حوریه و مرضیه انصافاً پاهایشان در مسیر عشق، تاول زده بود و توان راه رفتن نداشتند. به طوری که سر انگشتان ِ پای حوریه، تاولهایی زده بود به قدر بیسکوییت ساقه طلایی!! و بنده خدا کفش ها را کنده بود و گویا در وادی مقدس طوی گام بر می داشت. با کفش هایی در کف دست و آتشفشانی اندر دل!!! (حقش بود در اینجا حوریه را همچون نعشی روی دستهایم بگیرم و رو به دوربین صدا و سیما و خطاب به جهانخواران و مستکبران فریاد بزنم: "نگاه کنیـــــــــــــــد! اینا گزینه های روی میز ماست!!!! ولی حیف که دیگر برای این کارها دیر بود. درواقع دوربینی برای ضبط پیدا نمی شد) به هر زوری بود، یقه ی اتوبوس شماره ی 42 را گرفتیم و گوشی های نازنینمان را پس ستاندیم و با سرعت جت به مسیرمان به سمت پارکینگ استان اصفهان به راه افتادیم.

صحنه ی نهم:

مکان: اتوبوس VIP ی مذکور

زمان: حدود ساعت 12.5 ظهر

به پارکینگ استان اصفهان که رسیدیم، دیگر سر از پا نمی شناختیم. پس دستی به جام باده و دستی به زلف یار، پریدیم توی اتوبوس ولی با چشم غره که چه عرض نمایم!! با زبان غره ی حضار مواجه شدیم که : خال بزنید!!! یک ساعته منتظر شماهاییم کجا بودید تا حالا؟؟؟ ("خال بزنید" یک فحش ملس کاشونی است! از همان ها که شُش آدم را حال می آورد!)

و ما مات و مبهوت، با لبی عطشان، قلبی ناآرام و پاهایی پر از ساقه طلایی!!! فقط نگاه کردیم و گفتیم: شماها چطور از آنجا تا اینجا را به این سرعت طی کردید؟؟؟؟ ما که از اواخر سخنرانی تا الان داریم می دویم!!! و پس از پرس و جو های فراوان کاشف به عمل آمد که بعععله!! خانم ها اصلا داخل حسینیه که هیچ!! داخل مرقد هم نیامده اند! فقط نشسته اند پای آن حوض سه طبقه که تا پارکینگ استان اصفهان پنج دقیقه هم راه نیست!!! و جالب این که به ما هم خرده می گرفتند که چرا رفتید داخل حسینیه!!!!!

گفتیم خب حضار گرامی! شما که می خواستید توی صحن، دم حوض سه طبقه بنشینید، و حتی زیارت هم نکنید، اصن به آمدن ِ این مسیر طولانی کاشان تا تهران نیازی نبود!! می نشستید پای تلویزیون حضرت آقا را هم زیارت می کردید، رنج سفر هم به جان نمی خریدید!! (جالب این که همان خانمی که بازبانش نیشتر بر قلب رنج دیده ی ما فرو می نمود، تحت تاثیر بلبل زبانی های حوریه، آخر کار می خواست دست حوری را بگذارد تو حنا و خواستگار برایش بفرستد!! خدا شانس بدهد!) 

ولی انصافاً و صد بار انصافاً، این رنج که هیچ، اگر هزار برابرش هم بر ما وارد می شد، به دیدن یک لحظه ی جمال حضرت آقا می ارزید، و حقیقتاً شاعر خوش سروده که "لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست... لختی بخند، خنده ی گل زیباست"...

 و این نه تنها زبان حال ما سه تن، که زبان حال همه ی حضار ِ توی حسینیه و مرقد بود که به عشق حضرت امام و مقام معظم رهبری این راه های طولانی را گز کرده بودند و به مراسم رسیده بودند. و حقیقتاً که این عشق در دل جوانان و مردم عزیزمان، پس از گذشت سی و اندی سال از انقلاب و پس از گذشت بیست و اندی سال از رحلت حضرت امام، حکایت از ماورایی بودن این انقلاب و رهبری عظیم الشانش دارد.

 از ته ِ تهِ دل، از خدا می خواهم که رهبر عظیم الشأن انقلابمان را سلامت و موفق بدارد و این عشق را تا ظهور حضرت حجت (عج) هم برای ما سه تن، و هم برای همه ی مردم حفظ کند و روز به روز بیشتر و بیشتر... و از قلبمان به اعمالمان جاری اش کند و واداردمان که برای حفظ و ارتقای نظام مقدسمان تلاش کنیم.

و در آخر، پس از کل کل کردن های متعدد با اتوبوسیان، افتادیم روی صندلی های نرم و جیگر ِ VIP و از خستگی خوابمان برد و اصلا نفهمیدیم تهران تا کاشان چه اتفاقاتی اندر اتوبوس افتاد که بخواهیم روایتش کنیم، پس به همین میزان بسنده می نماییم و به خدایتان می سپاریم. 

یاحق

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


ادامه ی قسمت سوم


تصمیم گرفتیم بی خیال مسائل حاشیه ای شویم و به مسائل اصلی تر از جمله نوشتن شعار روی کاغذ و ابراز محبتمان بپردازیم. پس خودکاری از توی کیف مرضیه بیرون آْوردیم و به دلیل ضیق کاغذ؛پشت برگه ی گواهینامه ی رانندگی موقت حوریه، مشغول ابراز وجود شدیم و با خطی بسیـــــــــــــار خوش (خط خودِ خودم!) نوشتیم: "جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت" و حتی خودمان هم از این شعر زیبا کفمان برید!!! کاغذ باریک دیگری هم از توی کیف پول من در آمد و رویش نوشته شد: "جانم فدای رهبر" و چون کاغذهایمان تمام شد، دست ها به دادمان رسید. دست راست حوریه: "به اماممان فراوان" و در دست چپش: "برسان سلام مارا" ، دست چپ من: "رواق منظر چشم من آشیانه ی توست" ...

خودکارها دست به دست می چرخید و دل ها در تب و تاب. هر کسی چیزی می نوشت. با این که هیچ کدام تا حالا همدیگر را ندیده بودیم، اما همین وجه اشتراک ِ قشنگ ِ عشق به ولایت باعث می شد با هم گرم و گل بگیریم و به خاطر هم گاهی از حقمان بگذریم. 

از ساعت 8 صبح، مردم شروع کردند به شعار دادن. از همان شعارهای معروف همیشگی. شعارهای زنانه و مردانه و گاهی هم مختلط !! و انصافاً هم شعارها حال و هوایمان را خیلی عوض کرد. 

ساعت حدود 9 صبح بود شاید، که مراسم شروع شد، با خواندن قرآن و مداحی حاج محسن طاهری و سخنرانی سید حسن خمینی. اما عجیب که اثری از خستگی چهار ساعته در چهره ی احدی هویدا نبود. آنچه بود، اشتیاق بود و شور  و در این بین چشم ها همه خیره به جایگاه بود که رهبر از در، در بیاید و جمعیت از خود به در شود... مسئولان انتظامات اما، مدام به مردم گوشزد می کردند که وقتی حضرت آقا آمدند از جایتان بلند نشوید! ولی خودشان هم خوب می دانستند که این حرف شوخی ای بیش نیست و چنین درخواستی عملاً آب در هاون کوبیدن است. 

صحنه ی هفتم: 

مکان: در محضر دوست 

زمان: در اینجا زمان از دستمان در رفته. زیرا نه گوشی داریم، نه ساعت مچی. احتمالاً باید حدود 10.5 صبح باشد.

و ناگاه با اعلام مجری و شعارهای مردم، فهمیدیم که رهبری وارد جایگاه شده. من و مرضیه و حوریه، آماده باش، یک دست به پاکت کفش ها، یک دست به کیف، و لابد با دست سوم و چهارممان هم دست همدیگر را گرفته بودیم و شده بودیم یک حلقه ی زنجیر که جمعیت از هم جدایمان نکند. اول جلویی ها سعی کردند مقاومت کنند و از جایشان بلند نشوند، اما زهی خیال باطل، جمعیت از عقب فشار می آورد و کم مانده بود روی سرمان هوار شود.دیگر کار از MP3شدن گذشته بود! داشتیم تبدیل به MP4 و FLV می شدیم!!! وقتی حلقه ی استقامت را بی فایده دیدیم، از جا بلند شدیم و حالا موج مکزیکی نرو، کی برو!!! دیگر عنان ها از کف بریده بود. جمعیت مثل سیلی شده بود که مسیرش به اختیار هیچ کس نبود و اگر نبود تدبیر حلقه ای ِ من و مرضیه و حوریه، بی شک، هر کداممان به سمتی پرتاب شده بودیم. مسیر نگاهها وسط جمعیت جالب بود. همه با این که حقیقتاً داشتند له می شدند، سعی می کردند قد بکشند و جمال آقا را ببینند.ولی متاسفانه انگار فاصله خیلی زیاد بود.

 شعارهای مردم تمام شد، حضرت آقا شروع کرد به سخنرانی و خانم ها همچنان درگیر موج مکزیکی خودشان بودند و نمی توانستند بنشینند، زیرا اساساً کسی جایی برای نشستن نداشت. هرچه بود، همان جای دوپایی بود که رویش ایستاده بود. شاید حدود 5 دقیقه ای از شروع سخنرانی می گذشت و خانمها مثل علم یزید، ایستاده بودند و صدای جیغ و شیونشان به گمانم به گوش حضرت آقا هم می رسید.

 به هر سختی که بود، سعی کردیم بنشینیم. اما در شیوه ی نشستنمان نا گزیر،  از روش طبقه ای استفاده کردیم. به طوری که روی پای من دو نفر ِ جلویی نشسته بودند و خود من، پای پشت سری ام را زیر پایم له می کردم و همین طور این تسلسل تا بی نهایت ِ جمعیت ادامه داشت (شبیه روستاهای پلکانی). نکته ی جالب افرادی بودند که این وسط هیچ جایی برای نشستن نداشتند و اگر می خواستند روش پلکانی را اجرا کنند، ناخودآگاه باید روی سر پشت سری می نشستند!!! پس مثل سرو ابرقو از اول همینطور برافراشته مانده بودند!!!

یکی از همین افراد، همان پیرزنی بود که سرخوش و مست، چند ساعت پیش خودش را در جمعیت انداخته بود و روی پای حوریه نشسته بود. بنده خدا، نه تنها جا برای نشستن نداشت، که کفش هایش را هم میان جمعیت گم کرده بود!!! این را دیگر در فرهنگ ما می گویند: " غوز ِ بالا غوز ! " 

نیم ساعت اول سخنرانی را که انصافاً متوجه فرمایشات حضرت آقا نشدیم! پس سعی کردیم بقیه ی سخنرانی را گوش کنیم. 

نزدیک های اواخر سخنرانی، بچه ها گوشزد کردند که مسئولین اتوبوس گفته اند بیست دقیقه مانده به پایان سخنرانی، از جایتان بلند شوید. ولی مگر در این وانفسا، برخاستن و رفتن ممکن بود؟؟؟؟!!! به قول ببئی دیس ایز ایمپاسیبل!!! برخاستن همانا و فحش کش شدن نیز همانا! اما گویا چاره ای نبود. پس بار دیگر جمال آقا را سیر زیارت کردیم و با اعتماد به نفسی هرچند کاذب، از جا بلند شدیم و یک یاعلی محکم گفتیم و، زیر شمشیر ِ فحش ِ عاشقانش "رقص کنان" و "بشکن زنان" و "پا له کنان" تا دم در حسینیه رفتیم ... (انصافاً ما اهل نادیده گرفتن حق الناس و این صحبت ها نیستیم!!! چاره ای جز این نجستیم!) 

از جمعیت که بیرون آمدیم و به دم در حسینیه رسیدیم، دیدیم انگار خیلی هم زود اقدام به بیرون آمدن نکرده ایم. زیرا که سخنرانی تمام شد و سیل جمعیت به سمت در سرریز شد.ترکیب جمعیتی باحالی پدید آمده بود. در این میان افرادی از کشورهای دیگر جهان، از آفریقا، پاکستان، و حتی کشورهای دوردست تر به چشم می خوردند. 


ادامه ی داستان در قسمت بعدی


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ادامه ی قسمت دوم : 


پس از زیارت و نماز صبح، برای بیرون آمدن از حرم، چاره ای نبود جز اینکه همان هفت خان که رفته بودیم را باز گردیم! پس چادرها را به کمر بستیم و خودمان را میان انبوووووووه جمعیت انداختیم و همچون گدازه های آتشفشانی از دهانه ی در مرقد پرت شدیم بیرون. 


صحنه ی پنجم:

مکان: وسط هوا و زمین 

زمان: بعد از نماز صبح

حالا باید دنبال محل استقرار و سخنرانی حضرت آقا می گشتیم. پس دوباره رفتیم و رفتیم و رفتیم.... خادم که آن اطراف پیدا نمیشد!! پس طبیعتاً برای پیدا کردن مسیر، ناگزیر، باید از چند نفر با لباس نظامی سوال می کردیم که هر کدام به سمتی حواله مان دادند. اولی: برید جلو سمت راست، دومی: برید جلو سمت چپ، سومی: برید چپ و سپس بالا!! کم کم داشتیم دچار پلورالیزم جغرافیایی می شدیم ولی لطف خدا به دادمان رسید و حکماً هوش و زکاوت جغرافیاییمان در حد بنز بود که توانستیم مسیر اصلی را از میان ایـــــــــــنهمه آدرس ِ درست!!! تشخیص بدهیم. 


به بازرسی ورودی سخنرانی که رسیدیم، هنوز بازرس ها مشغول کار نشده بودند. نیم ساعتی طول کشید تا تفتیش را شروع کنند و ما اولین کسان و کیفهایمان اولین کیفهایی بود که رسیده بودند به محل تفتیش!!! و این در نوع خودش برای ما فتح اورستی محسوب می شد!!!! برای ما که همیشه از آخر، اول بودیم!


مشکلی که در این خان برای ما سه تن پیش آمد ( و شاید هم فقط برای من پیش آمد!) گرسنگی بیش از حد ِ حاکم بر فضا بود. به طوری که من!!! من ِ ساکت ِ سر به زیر ِ نجیب ِ کم خوراک ِ .... (بقیه اش را خودتان اضافه کنید!) شروع کردم به غر زدن سر دوستان که: تا تفتیش شروع نشده بشینیم صبحونه مان را بخوریم!!! و هر بار با سرزنش و مخالفت رفقا مواجه شدم که گفتند: صبر کن شکمو! بریم داخل می خوریم. پس ناگزیر صبر کردیم... 


ماشین گیت روشن شد و چون از صحت و سلامت ما و کیفهایمان اطمینان یافتند، همچون کش تنبانی رهایمان کردند و ما بودیم که از فرط خوشی به در و دیوار می خوردیم و نمی دانستیم میان این حسینیه ی بزرگ و خالی کجا جولان دهیم!!! سه نفری مثل مرغ باغ ملکوت، دنبال محل ایستادن آقا گشتیم و بشکن زنان و هلهله کنان دویدیم به سمت نزدیک ترین مکان به حضرت آقا. شیرینی این زود رسیدن، طبعاً تلخی دیر رسیدن و ندیدن آقا را در سفر قبلیمان به بیت رهبری زدود و کاممان را خوشحال کرد. 


صحنه ی ششم:

مکان: محل سخنرانی حضرت آقا

زمان: ساعت 4.5 صبح

حالا ساعت 4.5 صبح بود و شاید ما بیستمین نفراتی بودیم که وارد حسینیه می شدیم. پس بی درنگ نان و پنیر و خیار و گوجه های پرتابی را از کیف بیرون کشیده و با لحاظ کردن توصیه های داخل اتوبوس مبنی بر اینکه هنگام طبخ غذا دست های خود را بشویید، دستکش نایلونی به دست کرده و مشغول طبخ ساندویچ شدیم. و انصافاً با آن همه سرخوشی که ما در آن لحظه داشتیم، کلوخ هم برایمان طعم چلوکباب می داد! 


کم کم به جمعیتمان افزوده می شد و چیزی که در این بین جالب به نظر می آمد حضور چشمگیر جوانان در دیدار بود. جوانانی که با شور و هیجان فقط به عشق دیدن رهبری از راه های دور و نزدیک، از قزوین، شمال، تبریز، بوشهر ، شیراز و از سر تاسر کشور خودشان را به مراسم رسانده و رنج ِ این سفر را تحمل کرده بودند و اینجا بود که ما باد کله مان خالی می شد و می دیدیم همچین هنری هم نکرده ایم که از کاشان -با سه ساعت فاصله- گلوله کرده ایم و آمده ایم و انصافاً شور و امیدی که در چشم های جوان ها بود، اجازه ی خستگی به کسی نمی داد.


 و جالب این است که جوانان از هر تیپ و شکلی در مراسم حضور داشتند. نه تنها دخترهای چادری و محجبه و پسرهای ریشو و سوالی!! که حتی کسانی که فکرش را نمی کردی این ها هم "مراسم بیا" باشند. از جمله چهار پنج تا پسر "به تمام معنا سوسول" و شاید هم از آن فراتر "فوفول!" که مدل موهایشان هر کدام یک روز کامل از آدم وقت می گرفت! دسته ای از موها به سمت شرق، طره ای به سمت جنوب غربی و تاری دیگر در محور z ها در گردش بود! اما این مسیر و این خستگی را به عشق امام راحل و رهبر عزیزمان به جان و دل خریده بودند.


تصمیم گرفتیم شل وشید بنشینیم. (شل و شید در زبان کاشانی به معنی پخش و پهن و با فاصله) اما دیری نپایید که همه ی شلی ها و شیدی ها با کسانی پر شد که مشتاق بودند جمال آقا را از نزدیک تر ببینند. گرچه از این فاصله جز کلیتی از جمال آقا پیدا نبود. ولی همین نزدیک تر شدن به حضورش حس خوبی به آدم می داد. پس فضای نشستنمان MP3 تر و MP3 تر شد. تا اینکه پس از گذشت یکی دو ساعت حقیقتاً فرش هم از بین افراد نشسته، پیدا نبود، اما عجیب این که از تقاضا برای جلوتر آمدن کاسته نمی شد! ناگاه چشمت می افتاد به پیرزنی که خودش را می انداخت وسط جمعیت و با نگاهی فضاهای نسبتاً خالی تر را رصد می کرد و به طور کاملاً ناگهانی و ضربتی، خودش را پرت می کرد روی پای کسی!!

 از جمله کسانی که از این فیض محروم نماند، حوریه بود! وی که اولش فکر می کرد با سکوت و جا به جا نشدنش، پیرزن از رو می رود، خیلی زود به اشتباهش پی برد و فهمید با داد زدن هم طرف اندک تکانی که به خود نمی دهد هیچ!!! به روی مبارک هم نمی آورد که دارد پای بیچاره ای را له می کند!!!! به قول یزدی ها طرف حسابی تن خود سر داده و گوشش را به نشنیدن زد و این جاست که شاعر می فرماید: 

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من         آنچه البته به جایی نرسد فریاد است!!


تا زمانی که جمعیت پر نشده بود، با ورود فردی جدید، همه سوت زنان، نگاهشان را به کفترهای آسمان می دادند و جوری وانمود می کردند که انگار ما تو را ندیده ایم تا نکند که تیر ِ ترکش ِ این تازه واردان پر کسی را بگیرد، رفته رفته اما، صدای همه حضار درآمد. و من که تجربه ی دیدار رهبری را به لطف خدا در روز اول عید در حرم امام رضا (ع) پیدا کرده بودم، پوزخند زنان در دل می گفتم: بگذارید رهبری تشریف بیاورد!!! آن وقت است که به همین جای MP3 تان حسرت می خورید! 


ادامه ی داستان در قسمت بعدی 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ادامه ی قسمت اول: 


صحنه ی سوم:

مکان: بهشت زهرا (س) پارکینگ استان اصفهان

زمان: ساعت 3 نصفه شب

مسیر پارکینگ استان اصفهان تا مرقد مسیری بس مخوف و تاریک بود -خصوصاً که وسط قبرهای بهشت زهرا پایینمان انداختند!- و در گوشه و کنار، علاوه بر دسته آدم هایی که به سرعت از کنارت می گذشتند، گاهی کسانی را می دیدی که بین ماشین ها روی آسفالت خیابان زیرانداز انداخته اند و خوابیده اند، بی ترسی از سوسکی، عقربی، یا حتی ارواح سرگردان مرده های بهشت زهرا !! گاهی هم گربه ای از زیر ماشین ها می پرید وسط خیابان و ابراز وجودی می کرد و بعد مثل بچه ی آدم سرش را پایین می انداخت و می رفت! و این ها همه جزئی از ستاد استقبال بود! 

 

پس از پیمودن مسیری طولانی، به داربستی برخورد کردیم که از دور چشمک می زد و سعی می کرد با زبان بی زبانی حالیمان کند له شدن ها دارد شروع می شود. هروقت به ایست بازرسی (چه در مرقد امام، چه در بیت رهبری، چه در حرم امام رضا (ع) ) می رسم، ناخودآگاه یاد و خاطره ی تفتیش های کربلا و نجف برایم زنده می شود. یادش بخیر. وسط کوچه ی خدا ایست تفتیش می گذاشتند، آن هم چه تفتیشی!!!!! مسلمان نشنود کافر نبیند!!! فقط مانده بود توی حلقومت و لای دندان هایت را بگردند تا نکند بمبی لایشان مخفی کرده باشی!!! به عبارة اُخری، تفتیش های مرقد امام، پیشش نوازشی بیش نیست!!!)


خواستیم مثلاً "کاشونی بازی" در بیاوریم و زودتر از گیت رد شویم، که ناگهان با چشم غره های بازرسی مواجه شدیم که اشاره می کرد: "گوشی هایتان را تحویل دهید!!" همچون بادکنکی که بادش خالی شود، وا رفتیم. تا فردا بدون گوشی؟؟؟ پس پیامکی به آبجی زهرا دادم و از جریان مطلعش کردم!(ساعت 3.5 نصفه شب!)

 و ْآنگاه بود که چشمها دوان دوان به دنبال اتوبوس های تحویل گوشی به راه افتاد! دویدیم و دویدیم به سمت اتوبوسها. اتوبوس اول: کارتمان تمام شده. اتوبوس دوم: جا نداریم. اتوبوس سوم: صبر کنید الان کارت می رسد. و ما مستاصل و گوشیدار، دست از طلب نداشتیم تا اینکه اتوبوسی پیدا شد و گوشی ها را تحویل گرفت. حالا نوبت آن صف طویـــــــــــــــــــــل بود که پیچ داربست هایش بدجوری کمر زوار را نوازش می کرد!!


 با هر زجری بود، از لابلای جمعیت ایستگاه تفتیش هم گذشتیم. حالا سه نفرمان (مثل پت و مت و لابد عضو سوم: کت!) دنبال در ورودی حرم می گشتیم. و باز هم .... وای خدا!! دوباره تفتیش. و این خان دوم بود که می گذراندیم. و چون برای دوستان محرز شد که ما نه بمب داریم، نه چاقو، نه گوشی و نه از اعضای گروه داعش هستیم و نه قصد اخلال در مراسم را داریم!!! ما را به مرقد راه دادند.


صحنه چهارم: 

مکان: دم در مرقد

زمان: نزدیکی های اذان صبح

دم در مرقد از دور انگار صحرای محشری بود و مردم "کالفراش المبثوث" هجمه کنان، دچار شک و بی رنگی شده بودند و معلوم نبود می روند داخل یا می آیند بیرون!! فقط سیاهی از دور به چشم می خورد که گواهی می داد هیچ نظمی در کار نخواهد بود. و اینجا هر آن کس که زور بازو داشته باشد، پیروز میدان است. پس ما هم بی خیال تمدن و کلاس، خودمان را چپاندیم توی جمعیت. وسط جمعیت انگار که مردم ناخواسته به افتخار تیم ملی موج مکزیکی می رفتند! پس ما هم همراه جماعت شدیم و بی هیچ اراده ای ملی پوشان عزیزمان را تشویق کردیم! 


ولی ای کاش همه چیز به همین موج ختم می شد! وارد جمعیت که شدیم دیدیم انگار هیچ مرز و حائلی بین زن و مرد وجود ندارد! درست مثل بیت الله الحرام. فقط کافی بود قبلش نماز نسا می خواندی که مشکلی از جانب اختلاط محرم و نامحرم پیش نیاید!!! و تا کنار ضریح حضرت امام، وضع به همین منوال گذشت... و جالبتر این که هیــــــــــچ خادمی در آن اطراف یافت نمی شد که مردم را منظم کند، جز یک خادم که بر بالای سکویی ایستاده بود و فقط آدرس اشتباه می داد!!!

 ( جا دارد از همین تریبون، از جناب آقای سید حسن خمینی، تولیت محترم مرقد مطهر امام، کمال تچکر و سپاسگزاری را به عمل بیاورم، به خاطر ایـــــــــــــنهمه نظم و رعایت شئون اسلامی در حرم !! واقعاً دمتان دمادم...) 


ادامه ی داستان در قسمت بعدی 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

صحنه ی اول: 

مکان: محل کار خویشتن

زمان: صبح علی الطلوع، ساعت 9

همه چیز با یک اس ام اس شروع شد. مرضیه بود: 

- نمی دونی کجا می برن مرقد امام؟ 


و من مثل همیشه حواله اش دادم به حوریه (آچار فرانسه که چه عرض کنم!!! جعبه ابزار بسیج) و پیش خودم گفتم هر که نداند، حوریه می داند!! و لحظه ای بعد، دوباره اس ام اس و این بار از جانب حوریه: 

- اسمتو بنویسم برا مرقد امام؟ 


و ما هم که در میان فوامیل به "مارکوپلو" شهرت داریم، نه گذاشتیم و نه برداشتیم، گفتیم: با کمال میل!!! و این چنین شد که با کلی خواهش و تمنا و لوس بازی برای مادر، ساعت 11 شب، به همراه مرضیه و حوریه راهی تهران شدیم.


 قرارمان این بود که مثل سفر دفعه ی قبلمان (دیدار مقام معظم رهبری در بیت) چهار نفری برویم و عضو چهارممان عطیه باشد. ولی انگار خدا این سفر را برایش ننوشته بود که تصور کرده بود حرکت فرداشب است! ( آخرش هم برای هیچ کداممان محرز نشد مقصر اصلی در نیامدن عطیه چه کسی بود: من، که توی دانشگاه دیدمش و به طور عجیبی از ذهنم پرید که آمدنش را تاکید کنم، یا حوریه، که در تمام طول روز با گوشی عطیه تماس گرفته بود و گوشی به طور ناگهانی آنتن نداده بود، و یا خود عطیه که عتیقه بازی در آورده بود و معلوم نیست به چه منطقی!! فکر کرده بود فردا شب حرکت است! به قول حوریه: "آخه یکی بهش بگه 15 خرداد مرقد چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟" و یا بالاتر از همه - که اعتقاد حقیر هم بر آن است- اینکه این سفر قسمتش نبود. فی الواقع تقصیرها همه گردن خداست!!!!)


خلاصه پس از کلی حرص که سر نیامدن عطیه خوردیم، ماشین حدود ساعت 11 شب به سمت تهران حرکت کرد و فرق اساسی این سفر با بقیه ی سفرهای بسیج، در مرکب راهواری بود که برایمان تهیه دیده بودند. در میان بهت و حیرت رفقا و پس از سالها خاطره ی سفر با ماشین های پکیده ی 302 سوپر دولوکس!!! این دفعه برایمان VIP گرفته بودند!!!! بسیج و این حرکت های انتحاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حاشا و کلا!!! اما انگار نه، این دفعه درست دیده بودیم! خودِ خودِ VIP بود!!!


طبق روال همیشه، من و حوریه که نمی توانیم جلوی شیطنت های خودمان را بگیریم، شروع کردیم به حرف زدن و بازی درآوردن و حتی جدا بودن صندلی هایمان نیز نتوانست جلوی شیطنت هایمان را بگیرد! که از قدیم الایام چه خوب فرموده اند که "بسیجی در قید ابزار نیست!" - انصافاً در این یک مورد باید بگویم در شیطنت، من به گرد پای حوریه هم نمی رسم!! پس دوستان بنگرند عمق فاجعه ی حوریه را!!!!-

پس از کلی خنده و در میان نگاه های چپ چپِ همسفرها مبنی بر اینکه " بگیرید بکپید دیگه!! "تصمیم گرفتیم بخوابیم تا فردا برای له شدن و MP3 شدن میان جمعیت، جان داشته باشیم! 


صحنه دوم:

مکان: اتوبوس VIP مذکور

زمان: حدود 2.5 نصفه شب 

چشمهایت را ببند و تصور کن توی اتوبوس VIP ، شیره ی خواب باشی! -با آن صندلی های جیگرش!!!- (شیره ی خواب بودن کنایه از این که در خواب عمیقی فرو رفته باشی)  و به طور کاملاً غیر منتظره و ناگهانی، رفت و آمد افرادی را در کنارت حس می کنی که اشیائی را به سویت پرتاب می کنند!! چشم هایت را که باز می کنی با خیارها و گوجه ها و پنیرها و حتی نانهایی که روی دامن چادرت ریخته، مواجه می شوی و صدای حوریه که: "پاشو صبحونه ات رو بگیر باید پیاده بشیم!" -خداوکیلی تاحالا کدامتان را ساعت 2.5 نصفه شب بیدار کرده اند و گوجه تان داده اند و از VIP پرتتان کرده اند پایین؟؟؟ -


و اینجاست که معجزه ی عشق به داد همچو منی می رسد و قانعم می کند از صندلی نرم و خواب برانگیز VIP کنده شوم و به همراه رفقا با صبحانه ای در کوله، به سمت مرقد راه بیفتم. مرقد اما انگار در این دل شب، سر کوهی دوردست است و کیلومترها از اینجا فاصله دارد! به عبارة اخری، نیم ساعتی باید تا زیارت پیاده روی کنیم و اینچنین بود که بند پوتین هایمان را محکم بستیم و یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد... 


ادامه داستان در قسمت بعدی 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی