ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۹ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

این خاطره رو پارسال بعد از سفر اربعینم توی همین وبلاگ نوشتم. 

الان به مناسبت چالش خوبی که جناب میرزامهدی راه انداختن، بازنشرش میکنم، نه به امید جایزه، بلکه به این امید که ما هم به قول میرزا، دیگ حلیم اباعبدالله رو همی زده باشیم!


و اما خاطره:

....

با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی شهر مهران، به مرز رسیدیم.

دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)

بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!

خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آسمون، و مغرمزمون تو کاسه سرمون جوش اومد، چپیدیم توی جمعیت و رد شدیم رفتیم تو خاک عراق.

اونور که رسیدیم، دیدیم همسفرمون، خانم «د» که آسم داره و تو گرما و استرس نفسش تنگ میشه، حالش بد شده و نشسته زمین... عروسش هم بنده خدا هول کرده بود و گریه میکرد. خود آقای «د» هم یه شکلات دستش بود و میخواست به زور بده به عروسه.

حال خانم د که یه کم بهتر شد، دیدم از پشت سر چادرش افتاده و موهاش پیداست، شاید در حد دوثانیه دست علی رو ول کردم تا چادر بنده خدا رو بندازم رو سرش، برگشتم دیدم علی نیست! گم شدن بچه تو اون وانفسا که شبیه صحرای محشر، مردم کالفراش المبثوث به هم میلولیدند، چیزی شبیه سقوط آزاد از برج میلاده! فقط یادمه که جیغ میزدم و به همه میگفتم علی کو؟! همه مات نگاهم میکردن.

دویدم تو جمعیت و بلندبلند صداش کردم. یهو دیدم با خنده و شیطنت، دوان دوان داره از لای دست و پای مردم میاد بیرون. گرفتمش و دادمش به یه خانما و خودم با دست و پای شل شده و لرزان با چشمان اشک آلود افتادم یه گوشه.

اون شکلاته که آقای د به زور میخواست به عروسش قالب کنه، قسمت من شد! 

دیگه بعدازین تکون حسابی، تصمیم گرفتم حتی اگه کوفته قلقلی هم از آسمون بارید، یه لحظه هم از علی چشم بر ندارم... و نداشتم...



خانم صابخونه مون که قضیه رو میشنوه، با چشمانی اشک بار میگه:«فک کردی بچه خودش برگشته پیشت؟ نه خیر، امام زمان دستشو گرفته و گفته بیا بچه، ازینور برو پیش مادرت... وگرنه تو اون شلوغی که بچه گم بشه به این راحتیا پیدا نمیشه!» 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بسم الله الرحمن الرحیم


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت نهم )


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هشتم)


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هفتم)


ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت ششم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)

به محض رسیدن، چادر سفید را از کیف در آوردم و خواستم سر کنم که دیدم مامان و آبجی زهرا بر سرکوبان و جیغ زنان، چادر را از دستم گرفتند! آنجا بود که فهمیدم چادر سفید را نباید خود عروس سرش کند. بلکه باید صبر کند تا خواهر شوهر یا مادرشوهر بیایند و چادر را بیندازند روی سر مبارک عروس خانم! (شاید این کار به منزله ی کلاهی باشد که خانواده ی داماد، سر خانواده ی عروس می گذارند! دخترخانما موج مکزیکی لدفن!!!)

و در اینجا بود که خواهرشوهر گرام آمد و چادر کذایی را انداخت روی کله ی ما!

و ما را نشاندند سر سفره ی عقد، و حضرت آقا را کنار دست ما!!

نشستن کنار مرد نامحرمی که قرار است در دقیقه های آتی هم محرم شود و هم همسفر یک عمر زندگی، هم هیجان داشت و هم شرم... مخصوصا روبروی داداش کارفرما!

 

هنوز عاقد نیامده بود. قلبم به طور محسوسی تندتر می تپید. گفتم خودم را مشغول کنم بلکه بتوانم استرسم را کنترل کنم.

 

قرآن را باز کردم، نمی دانستم باید چه سوره ای را بخوانم. سوره ی یاسین را آوردم. چند آیه که خواندم یادم آمد که یاسین را برای مرده ها می خوانند!

 

گفتم سوره ی الرحمن را بخوانم که عروس قرآن است! چند آیه که خواندم دیدم ربطی ندارد! حالا چون الرحمن عروس قرآن است باید عروسها هم سر سفره ی عقد الرحمن بخوانند؟

 

برای بار سوم، سوره ی نور را آوردم. یادم آمد که گفته اند سوره ی نور را زنان بخوانند... آیات اولیه درباره ی تعداد ضربه های تازیانه مجرمان بود!  :| رد شلاقهای احتمالی حضرت شوهر در ماههای آینده روی تنم سوخت! اصلا نخواستیم قرآن بخوانیم! به صورت فرمالیته قرآن را باز کردم و این شد که من سر عقدم نه برای کسی دعا کردم، نه قرآن خواندم و نه هیچ کار مفید دیگری !

 

بالاخره عاقد آمد. روحانی نسبتا جوانی بود. با کسب اجازه از همگی، ابتدا شاه داماد را کمی نصیحت کرد. از مقدس بودن امر ازدواج گفت، از سنگین بودن وظیفه ی زن و شوهری. (حاج آقا بس است تو رو خدا همه را خودمان میدانیم خطبه ات  را بخوان!)

 

و سپس شروع کرد از سختی های زندگی با سید گفت !!

 

- شاه داماد! همسر خودمم از سادات هستند. زندگی با سادات، سختی های زیادی داره! خیلی باید مواظب باشی که حرفی نزنی یا کاری نکنی که دلشون رو بشکنی...

 

خلاصه آنقدر از سختی زندگی با سادات گفت و گفت و گفت که نزدیک بود خواستگار محترم ما را بپراند! می خواستم به اتاق فرمان اشاره کنم که لطفا میکروفون حاج آقا رو قطع کنید تا داماد را از کرده ی خود پشیمان نساخته ! والا! اینقدر دعا و ثنا کرده ایم کسی پیدا شود ما را بگیرد! این یکی را هم شما منصرف کن ...


توی پرانتز بگویم که همیشه  فکر میکردم سر سفره ی عقد پقی خواهم زد زیر گریه. همیشه نگران پخش شدن ریمل توی صورتم بودم. اما الان نه تنها گریه ام نمی آمد، بلکه ریملی وجود نداشت که پخش بشود یا نشود! پس کلا موضوع کان لم یکن تلقی می شد! (راستی چرا دخترها سر عقد گریه می کنند؟)


و عاقد اسم بابا را آورد و خدا بیامرزی نصیبش کرد و از داداش کارفرما اجازه گرفت و سپس شروع کرد به خواندن النکاح سنتی و عروس خانم وکیلم و به صداق 110 سکه طلا و غیره و کذا...


و من دست بابا را با تمام وجود روی شانه ی خودم احساس میکردم. همانجا ازش خواستم برای خوشبختی ام دعا کند.


عاقد برای بار سوم "عروس خانم وکیلم" ش را خوانده بود و منتظر شنیدن "بله" بود که من مث دخترهای شوهری و ندیدبدید قبل از گرفتن زیرلفظی گفتم "با اجازه ی بزرگترا بله" و بعد از آن بود که مادرشوهر گرام زیرلفظی را داد و تبریک گفت. البته این دیگر زیرلفظی نبود! رو لفظی بود K


نفس راحتی کشیدم. دیگر همه چیز تمام شد! حالا دیگر دوران مجردی و ول معطلی جایش را به دوره ی برنامه ریزی و بودجه بندی داده بود!


از همان لحظه (دقیقا از همان لحظه!) سرخوشی و بی خیالی عجیبی به من دست داد. و بعدها فهمیدم که این بی خیالی مفرط ناگهانی به حضرت آقا هم دست داده بوده! دیگر نگران دیر شدن جشن عقد و آرایشگاه و بقیه امور نبودم. مث مرده ای شده بودم که هیچ حسی ندارد!


احساس میکردم سوار بر اسب سپید شاهزاده ی رویاهایم، از پشت سر کتش را گرفته ام و دارم روی ابرهای کومولوس می تازم و هیچ چیزی توی دنیا این احساس خوشبختی را نمی تواند از من بگیرد. (جدا این چه حس خاصی است؟ متاهلان گرامی اگر حسی مشابه این حس داشته اید خواهشا با ما درمیان بگذارید. بنده اگر روزی خواستم ارشد هر رشته ای بخوانم، پایان نامه ام را در مورد این حس غریبِ دقیقاً بعد از عقد می نویسم. لامصب مثل مورفین عمل می کند K )


حلقه ها را رو کردند. حلقه ی من را داده بودیم داخلش چسب بریزند و حلقه ی حضرت آقا را داده بودیم گشادش کنند!


حلقه ی حضرت آقا ولی همچنان برای دستان مردانه اش تنگ بود و به زور توی دستش می رفت . (همان حلقه ی مفقوده که یک موج قرتی وسط نگین هایش داشت و بعدها وقتی به اصرار من دستش کرده بود، معلوم نیست موقع وضو گرفتن کجا جا گذاشت و داغش را روی دلم گذاشت !)


لحظات بعد از عقد به تعارفات مرسوم و تبریکات و هدیه و ماچ و عکس با تک تک اعضای فامیل! گذشت.


و ما منتظر بودیم که کسی بگوید خب حالا دوتایی بروید زیارت! و گفتند! (یادم نیست دقیقا کی گفت) و ما مثل کفتران کاکل بسری که دیرشان شده باشد پروازکنان رفتیم سمت حرم.


دروغ چرا؟ لحظات زیارت را که اصلا یادم نمی آید! فقط یادم است آمدیم توی شبستان حضرت امام و حضرت آقا در حالی که سعی می کرد درزهای شلوارش از هم نشکافد، نشست کنار من و گفت: مامانتون توی لباس فروشی گفت این شلوار تنگه ها! ما گوش نکردیم. ( و این شد که مامان من همیشه همه چیز گفت و ما هیچ وقت گوش نکردیم! نتیجه اخلاقی: همیشه به حرف مادرزنتان گوش بدهید)


نمی دانستم چطور باید برگردم خانه !!! همه ی اعضای خانواده ام را گم کرده بودم. حضرت آقا که این سردرگمی من را دید گفت: هماهنگ کردم که شما با ماشین ما بیاید.


بلند شدیم برویم که یکی پرید جلویمان و شروع کرد عکس گرفتن. راستش ناراحت شدم. احساس میکردم  با این اختلاف  قدی مان و نداشتن کفش پاشنه دار توسط من، قطعا عکسها را برای بخش فان قضیه می خواهند. زیادی حساس شده بودم!

عکس گرفتنشان که تمام شد با تمام قوا شروع کردیم به راه رفتنی شبیه دویدن. دیرمان شده بود.


جایی وسط محوطه ماشینشان را پیدا کرد و من و حضرت آقا به انضمام خواهر شوهر گرامی چپیدیم عقب پراید. در آن لحظه در کنار آن دو عنصر نسبتا درشت، فقط می توانستم احساس خفگی و له شدگی درجه ی 3 داشته باشم. نفسم به زور بالا می آمد.


ادامه دارد... 


 
پ.ن: فحش ندهید. سعی می کنم قسمت بعدی قسمت آخر باشد !

پ.ن2: این هم عکس علی کوچولو برای کسانی که تقاضای عکس نموده بودند.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


سلام

سری ماجراهای من و حضرت آقا گرچه قبل از بدنیا آمدن علی کوچولو هم روند بسیار کندی داشت، اما بعد از به دنیا آمدنش ، به دلیل مشغله های فراوان بنده، به طور موقت متوقف شد.
قصد دارم ان شالله دوباره شروع کنم به نوشتن. البته با پوزش فراوان بابت اینهمه تاخیر

ماجرا تا آنجا پیش رفت که ما قرار گذاشتیم برای عقد برویم قم، و به دلیل مخالفت خانواده های هردومان، قرار داشت متزلزل میشد که ناگهان حضرت آقا در هیئت سوپرمن، پرید وسط و ما را نجات داد. ( نویسنده در اینجا دستهایش را در هم گره می کند و چشمهایش قلب قلبی می شود!!)




و اما بعد... 

فردای آن روز، دوشنبه بود. یعنی همان روز تاریخی نزول آیه ی هل اتی!

صبح علی الطلوع (آنقدرها هم علی الطلوع نبود البته!) زدم بیرون. دنبال کارهای نکرده. ساعت دو بعد از ظهر قرار بود داداش کارفرما بیاید دنبالمان و من و مامان را ببرد قم. 
استرس عجیبی داشتم. نمی دانستم قرار است بعد از ازدواج خوشبخت بشوم یا نه. به قول قدیمی ها، قضیه دقیقا مثل هندوانه ی دربسته بود که حتی ممکن بود سالها بعد از ازدواج هم درش باز نشود!
اما این وسط فقط یاد و توکل به خدا بود که مرا آرام نگه می داشت. 

با آبجی مریم قرار گذاشته بودیم برویم مغازه ی عروس دایی برای خریدن چندقلم لوازم آرایشی، آن هم البته به اصرار آبجی مریم. (انصافا اقرارمیکنم که تا قبل از ازدواج، مصرف سرانه ی لوازم آرایشی بنده، به یک عدد پنکک در دوسال می رسید! یعنی کلا تا قبل از ازدواجم توی مود مصرف  لوازم آرایشی نبودم. البته همین الان هم نیستم!)

رفتم پاساژ برای تحویل گرفتن لباس عروس. لباس پانچ شده را تحویل گرفتم و رفتم سر قرار با آبجی مریم.
لوازمات قرتی گری را به انضمام یک عدد روسری صورتی رنگ خریدیم ( واقعا چرا صورتی؟؟!! مگر رسم نیست که عروسها سفید بپوشند؟؟)

برگشتم خانه. چه خانه ای!!! مثلا قرار بود  شب اینجا مراسم عقدکنان باشد با کلی مهمان! 
خدا خیرش دهاد آبجی مریم را که گفت: "تو برو به کارهای خودت برس. امروز اصلا فکر هیچی نباش. ما خودمون تمیز میکنیم" 
و این شد که من (که منتظر چنین حرفی بودم) کلا زدم به رگ بی خیالی!

تند تند، مثل گربه گیجه، ناهارمان را خوردیم و لباس هایمان را پوشیدیم. (یادم است دقیقا آن روز ناهار گوشت لوبیا داشتیم. گوشت لوبیا معروف ترین و پرکاربرد ترین غذای مردم کاشان است!)

دلم گرفته بود ازینکه همه ی اعضای خانواده ام سر عقدم حاضر نباشند. 
داداش کارفرما آمد با ماشین دنبالمان. با کمال تعجب آبجی زهرا را دیدم که نشسته بود صندلی جلو. از دیدنش بال در آوردم. توی این چند سال هیچوقت اینقدر از دیدن آبجی زهرا خوشحال نشده بودم! دلش نیامده بود لحظه ی عقدم مرا تنها بگذارد.

قرار بود ساعت 2 قم باشیم. و الان ساعت بیست دقیقه به 2 بود که راه افتادیم.
استرسم هر لحظه بیشتر می شد. پشیمانی هایم لحظه ای شده بود. یک لحظه پشیمان، یک لحظه مردد، یک لحظه مصمم!!
در یکی از همین لحظات سه گانه بودم که حضرت آقا پیامک داد. 

-سلام. کجایید؟ حرکت کردید؟

- سلام. بله داریم می دوییم!

-آفرین. تلاشتون قابل تحسینه!

و در اینجا بود که من خندیدم. (درواقع لبخند زدم) و این خنده ی نابه جای من از چشم آبجی زهرای همیشه تیز! پنهان نماند.
+ اگه چیز خنده داری میگه بگو ماهم بخندیم!!

و همه زدند زیر خنده. و من جلوی داداش کارفرما آب شدم از خجالت! و ماله کشان گفتم: نه دوستمه. داره آدرس میگیره بیاد اتاق عقد حرم!! 

 (نمی دانم این بشر چطور مخفی ترین و ریزترین چیزها را می بیند! مثلا از آینه ی صندلی جلو، لبخند مرا هنگام نگاه کردن به گوشی!)

 استرس دیر رسیدن به اتاق عقد هم به استرسهای قبلی اضافه شد!

حضرت آقا نیز وضعیت نابسامانی مشابه ما داشتند. به طوری که بعدها فهمیدم به دلیل پیدانکردن اتاق پرو، کنار خیابان حرم، کنجی پیدا کرده و کت و شلوارش را همان جا پوشیده! و بعدها هر وقت رفتیم قم، بی استثنا جای مذکور را به من نشان داده و خاطره ی تکراری اش را تعریف کرده! (باعرض پوزش از حضرت آقا!)

رسیدیم حرم، ماشین را توی پارکینگ حرم پارک کردیم و پریدیم بالا. حالا این وسط دربدر دنبال اتاق عقد حرم می گشتیم و پیدایش نمی کردیم. 

بالاخره یافتیمش!
اتاق عقد، جایی بود در طبقات بالا. 

توی راه پله ها حضرت آقا را دیدم و سلامی وسط هوا انداختم. موهایش را خیلی کوتاه کرده بود. همیشه همان مدل دوست ناداشتنی را می زند. و همیشه هم با اعتراض من مواجه می شود!

رفتیم بالا. اتاق عقد اتاقی بود حدودا بیست سی متری. روی دیوارش بنری نصب شده بود که از خانواده های محترم درخواست می کرد از سوت و کل کشیدن، دست زدن ، ریختن نقل و گل و این دست قرتی گری ها خودداری بفرمایند و به جایش فقط صلوات بفرستند.

از طرف حضرت آقا، کل خانواده و فوامیل قمی اعم از خاله و دخترخاله و غیره و ذلک (که هنوز نسبت خیلی هایشان را نمی دانم!) آمده بودند. و از طرف ما، یک سوم خانواده، جاری آبجی زهرا (که ساکن قم بودند) و دوتا از دوستهای من که آن هم بعد از عقد رسیدند! 

به محض رسیدن، چادر سفید را از کیف در آوردم و خواستم سر کنم که دیدم مامان و آبجی زهرا بر سرکوبان و جیغ زنان، چادر را از دستم گرفتند! آنجا بود که فهمیدم چادر سفید را نباید خود عروس سرش کند. بلکه باید صبر کند تا خواهر شوهر یا مادرشوهر بیایند و چادر را بیندازند روی سر مبارک عروس خانم! (شاید این کار به منزله ی کلاهی باشد که خانواده ی داماد، سر خانواده ی عروس می گذارند! دخترخانما موج مکزیکی لدفن!!!)

و در اینجا بود که خواهرشوهر گرام آمد و چادر کذایی را انداخت روی کله ی ما!
و ما را نشاندند سر سفره ی عقد، و حضرت آقا را کنار دست ما!!

ادامه دارد...


پ.ن1: اکنون که این مطالب رو می نویسم، در حال خواب کردن علی کوچولو روی پامم! 
دیگه بینید من کی ام!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)



وسط تولد و جشن و پایکوبی!!! بودیم که حضرت آقا پیامک داد... 


- سلام. فردا شب اگه اجازه بدین میخایم خدمت برسیم برا بله برون. 


و من با چشمانی خون آلود و عصبانی رو کردم به آبجی زهرا که :«تو رو خدا نگاه کن چه پیامکی داده!! آخه اینا رو که دیگه باید مامانش هماهنگ کنه!!!» 

انگار آبجی زهرا به خاطر آشنایی دورش، مقصر همه ی اعصاب خوردی های من بود! (گرچه خودم هم باور نداشتم که باشد!) 


و پیامش را اینطور جواب دادم: « لطفا بگید به مادرتون با مادرم هماهنگ کنن» و زیر لب غرولندی کردم و گوشی را کنار گذاشتم.


(شاهد آشفتگی و درگیری ذهنی آن شبِ من، فیلم تولد محیاست، موقعی که من، درحال فیلم گرفتن از سفره ی آشِ آبجی هستم و صدای آبجی زهرا توی فیلم می آید که اعتراض کنان می گوید: "اشــــــــــــــرف! (با کشیدگی مفرطِ فتحه ی روی ر !) چرا انقدر تو فکری؟" و من ماله کشان می گویم: "توفکر نیستم! دارم به آشا نگاه میکنم!!!" 

( پرانتزنوشت یکُم : به قول سهراب سپهری: چه تماشا دارد آش؟؟!!! 

 و اما پرانتزنوشت دوم: اصولا از اوان زندگی، در پنهان کردن احساساتم فردی شکست خورده و ناموفق تلقی میشوم)  :| 


و آن شب من ، بیشتر از محیا "مبارکباد" گرفتم! از مادرشوهر آبجی زهرا، از خواهرشوهرش، و حتی از برادرشوهرش (که رفیق حضرت آقا هم محسوب می شد) 

گمان کنم تنها کسی که از ماجرای خواستگاری ما خبر نداشت، خواجه حافظ شیرازی بود! چرا که اگر پای حرف کلاغ سر تیر برق هم مینشستی، خبرهای جدیدی داشت! 


شب که رفتیم خانه،مادرش زنگ زد و قرار فرداشب را برای بله برون رسمی گذاشت. و مامان فردا، شروع کرد به زنگ زدن به فوامیل اندکمان، و دعوتشان کرد. (کل فامیلمان را اگر روی هم بریزی، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کنند! کل فوامیلمان که می گویم، شامل ننه ی خدابیامرز، خاله، یک عدد زندایی (همسر ِ دایی ِ فوت کرده مان) یک عدد عمواکبر و خانمش و یک فقره پسرِ عمویِ فوت کرده مان...) 


طرف مقابل ولی بیش از این حرف ها بودند. بعبارتی سه چهارتا عمه، پنج شش تا خاله و یک دایی که از قضا مدیر مدرسه هست و مجلس گرم کنِ آن شب! 


همان اول ِ کار، حضرت آقا، آبجی مریم را حین تعارف کردن چای دیده بود و با من اشتباه گرفته بود و پیش خودش گفته بود: واا! چه عروس سبکی!  (ناگفته نماند که همه، حتی فوامیل و دوستان نزدیکمان هم گاهی ما را باهم اشتباه میگیرند!) 


همانجا مقرر شد که عقدمان را توی حرم حضرت معصومه انجام دهیم. و قرارشد پیگیری های اتاق عقد حرم بیفتد پای خاله ی قمیِ حضرت آقا! و من از خوشیِ این اتفاق، در پوست گردو نمی گنجیدم!!!


میهمانها اما، همه، همانطور که دایی اش اعلام کرد، خودشان هم می دانستند که حضورشان کاملا فرمالیته است... چرا که مهریه معلوم بود و حتی آزمایش خون هم انجام داده بودیم. این وسط فقط زنعمو اکبر کاسه ی داغ تر از آش شده بود و می خواست محبتِ خفته و تازه فوران کرده اش را به من تمام کند که آمد بیخ گوشم و گفت:‌ "چرا میخان قم عقدت کنن؟؟؟" گفتم: "خودم خواستم، دوست داشتم مشهد عقد کنیم، نشد، گفتیم بریم قم" 


سپس وی افزود! : "چرا 110 تا سکه؟ میخوای بیشترش کنم؟ میخوای 114 تاش کنم؟؟!‌" میخواستم همانجا سر شید کنم (یعنی شیون بزنم!) و بگویم تو رو خدا سر چهارتا سکه برای ما بازار درست نکن! ولی با متانتی تصنعی گفتم: "نه خودم دوست دارم به نام امام رضا، مهریه ام 110 تا باشه" و وقتی خیالش راحت شد که آبی از ما گرم نخواهد شد، رفت و گوشه ای نشست! 


قرار و مدارها که گذاشته شد، حضرت آقا را در گوشه ی مجلس میدیدم که روی پای خودش بند نمی شود که ناگهان خواهرش به مامان گفت: حاج خانم! پسرمون صحبت داره با دخترخانمتون! 

زیرِ نگاه سنگین همه، رفتیم توی اتاق. هی زبانش را چرخاند... میخواست چیزی بگوید و نمیخواست بگوید! ولی در مجموع، خودش هم نفهمید چه گفت و چه نگفت! (تصور من براین است که کلا آنشب نمیخواست چیزی بگوید و فقط و فقط، برای رفع دلتنگی میخواست لحظه ای کنار من بنشیند!!!! یعنی اعتماد به سقف در حد بنز ده تن!) 


نشسته بودیم و گوش جان سپرده بودیم به مِن مِن کردن های حضرت آقا، که ناگهان زنعمو اکبر پرید توی اتاق و سرپا نشست جلوی حضرت آقا، انگشت چپ مرا گرفت و بی مقدمه گفت: "ببین! امشب باید یه انگشتر میگرفتی تو این انگشت میکردی!! حالا مامانت میگه رسممون نیست، عیب نداره، فردا میری بازار! یه انگشتر میخری و میای در خونه تحویل میدی!!!" 


من و حضرت آقا، مات از این سرعت عمل و دقت نظر !! فقط باتعجب نگاهش کردیم. حضرت آقا با حجب و حیای همیشگی اش سری تکان داد و گفت: چشم چشم... و زنعمو ، بشکن زنان، درحالی که مسئولیت سنگینش را به انجام رسانده بود، اتاق را ترک کرد! 


همانجا مقرر شد که فردا عصر برویم آرایشگاه و خرید بازار... 


صبح علی الطلوع، آقامحسن (شوهرآبجی) زنگ زد که برای مراحل اداری اتاق عقد حرم، کپی کارت ملی و شناسنامه و یک قطعه عکس نیاز است. قرار شد من مدارک را ببرم دفتر، و حضرت آقا بیاید و بگیرد. 


رفتم دفتر. طبق معمول نشسته بودم پشت سیستم ( و خدا میداند که اول صبحی توی سیستم چه چیزی میدیدم که لبخند بر لبانم نشسته بود!) که ناگهان حضرت آقا از پله های آمد پایین. خودم را جمع و جور کردم. سلامی پرتاب کردم و رفتم به سمت دستگاه فتوکپی . 


در این قسمت از تاریخ، حضرت آقا معتقد است که من در لحظه ی دیدن او، لبخندی به لب آورده ام (و چه بسا خندیده ام!) ولی من چنین چیزی در تاریخِ منظوم و منثورِ ذهنم نمی یابم! چرا که در دوران مجردی ام، اصولا با دیدن پسرجماعت به طور اتوماتیک، ابروهایم از حالت افقی، به عمودی متمایل میشده و اخم میکرده ام... ولی او همچنان اصرار دارد که من از فرطِ ذوق زدگیِ پیداکردن شوهر خوبی مثل او خندیده ام! 

این قسمت از تاریخ را ناگفته می گذارم و قضاوت را به خوانندگان محترم واگذار میکنم که مبادا سخن کذبی بگویم و آیندگان بگویند شرم باد این پیر را!!!


و موتواسفانه این داستان ادامه دارد!!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)



ادامه ی داستان:


خلاصه راننده با سرعت 200 تا در ثانیه خودش را به درمانگاه کاشان رساند...


و ما پریدیم توی کلاسی که نیم ساعتی از شروعش گذشته بود. 


کلاسِ‌ کسالت بار که تمام شد،‌ آمدم بیرون،داشتم از گرسنگی غش میکردم که دیدم حضرت آقا با یک پاکت آبمیوه و کیک ایستاده دم در. با همان سنگینی و وقار قبلی! بدون کوچکترین توجهی ... (از همان اول نگران گرسنه ماندن من بود! الان هم فکر میکنم بزرگترین دغدغه اش این است که نکند من صبحانه و ناهار نخورده بمانم!) 


و من دم در آزمایشگاه،‌ عروس و دامادها را میدیدم که چطور به روی هم می خندند و نیششان تا بناگوششان باز است، چطور پسرها می آیند به استقبال دختر مورد علاقه شان و با خوشرویی با هم شوخی می کنند. خواستگار محترم ما ولی انگار لولو دیده بود! انگار تنها کسی که نمی دید من بودم!


گرسنه بودم... 

مامان اما به دلیل وسواسش ( و احساس بدی که از آزمایشگاه و نجس و پاکی اش بهش دست داده بود) نگذاشت کیک و آبمیوه ام را بخورم. با حضرت آقا و خواهرش خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین ابوالفضل به سمت خانه! (بازهم در اینجا وسواس مامان گویا نگذاشته بود برویم مثل همه ی عروس و دامادها بعد از آزمایش خون،‌ بستنی بخوریم!) 


توی حیاط که رسیدیم،‌مامان (طبق معمول) مجبورم کرد چادر و مانتو و الباقی البسه را بیندازم توی حیاط و خودم هم یک راست بدَوَم توی حمام!!! و من مسلمانانه (در حال تسلیم) این کار را کردم! 


از حمام که آمدم، دیدم مامان کیک و آبمیوه ام را شسته و گذاشته توی سینی :| 


از گرسنگی و ضعف همانجا نشستم به خوردن. و همانجا بود که ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. آنقدر گریه کردم  که باز هم چشمهایم پف کرد. ناراحت بودم ازینهمه کم محلی و سرسنگینی اش. ای کاش کمی هم مرا تحویل گرفته بود. کاش سلام گرمی،‌ سوالی، حرفی ... اما دریغ... بعید می دانستم که ذره ای محبت من توی دلش رخنه کرده باشد.


آنقدر فکر و خیال داشتم که حتی فکر این را هم نمی کردم که جواب آزمایش چه باشد! (اصلا یادم نبود) و خدارا شکر جواب آزمایشمان خوب در آمد.  


فردای روز آزمایش سر سفره ی ناهار بودیم که خواهرش زنگ زد برای قرار و مدار آرایشگاه و خرید بازار و فلان و فلان. 


و بعد از صحبتهایش با مامان، اجازه گرفته بود که گل پسرشان چندکلمه ای هم با من صحبت کند. و مامان گوشی را داد به من. بعد از سلام و احوال پرسی های سنگین! گفت مادرش خیلی عجله دارد برای عقد (کلا مادرشوهر من برای امور خیر عجله دارد) ... 

از حرفهایش اینجور برداشت کردم که آنقدر عجله دارند که قصد بله برون رسمی ندارند. من اما سر دنده ی لج افتادم که همه چیز باید طبق عرف و رسم انجام شود. باید بیایند بله برون رسمی! و بهانه ام این بود که ما هیچکدام از بزرگان فوامیلمان را دعوت نکرده ایم! ناراحت می شوند (جان عمه شان!!!) 


و او بود که پرسید: به نظر شما قرار عقد را چه روزی بذاریم؟ بین این دوروز انتخاب کنید: 1- یکشنبه روز مباهله 2- دوشنبه روز نزول آیه ی هل اتی!!!! 

خواستم کمی اذیتش کنم، گفتم به نظرم حالا عجله ای هم نیست. بد نیست عقد بیفته برا بعد از محرم و صفر. 

و سریع واکنشش را فهمیدم که خواست حرف را عوض کند و یکی از این دو مناسبت را به بیخ ریش ما بند کند! 

و من کوتاه آمدم و روز نزول آیه ی هل اتی را انتخاب کردم. (هنوز که هنوز است سر این مناسبت انتخاب کردنش کلی سوژه ی خنده ی من است! می گویم از بس عجله داشتی برای به دست آوردن من، خودت مناسبت تاریخی توی تقویم تراشیدی!!!) 


و در آخر شماره موبایلم را خواست. (به این سوی چراغ خودش اول شماره خواست... بعدا اما تاریخ را تحریف کرد و شماره گرفتن برای اولین بار را به من نسبت داد!) 


همان شب، تولد یک سالگی محیا بود. و ما همگی به همراه خانواده ی شوهرآبجی (دوست حضرت آقا) دعوت بودیم خانه ی آبجی زهرا. همه از خواستگاری خبر داشتند. 


و بعدها فهمیدم که مادرشوهر گرامی، با مادرشوهر آبجی زهرا برای تحقیقات مورد نیاز تماس داشته و مادرشوهر آبجی زهرا هم از تعریف و تمجید از ما، هیچ کم نگذاشته (به نظرم منبع خوبی را برای تحقیق در نظر نگرفته، چرا که مادرشوهر آبجی زهرا خیلی مرا دوست دارد و عیوب من هم پیش نظرش حسن جلوه میکند!! از رازداری ام گفته بود... از این که آنقدر تودارم که هیچکدام از بچه های خوابگاه بعد از چهارسال نفهمیده اند که پدرم را در کودکی از دست داده ام! و مادرشوهرم از این ویژگی اخلاقی خیلی خوشش آمده بود)


وسط تولد و جشن و پایکوبی!!! بودیم که حضرت آقا پیامک داد... 


و این داستان ادامه خواهد داشت!‌ :| (ام شهرآشوبِ کم وقت و مستاصل)

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

هیچوقت یادم نمی رود جیغ آبجی زهرا را!!! 

حدود چهارسال و نیم پیش بود. یک سال قبل از ازدواج من! 

بعد از ظهر یک روز بهاری بود و من (خبر مرگم!) توی هال، به خواب عصرانه ای فرو رفته بودم که ناگهان با جیغ آبجی زهرا از خواب پریدم! تنها چیزی که یافتم آبجی زهرا بود بالای سرم و در آستانه ی درب ورودی! حتی کفشهایش را هم از پایش نکنده بود! همانطور خودش را انداخته بود توی هال و جیغ میزد: دختره دختره !!!! آنقدر خوشحال بود که گویی قرعه کشی پانصد میلیون ریالی دوو را برنده شده! 

این خاطره را گفتم که حجم تمایل خانواده ی ما را به دختردار شدن و اصولا به دخترجماعت دریابید! (می توانید این قضیه را به سایر اعضای خانواده بجز داداش کارفرما و پسرش تعمیم بدهید)


ویزیتِ نفر قبل از من که رفت زیر دستگاه، شاید پنج دقیقه هم طول نکشید. ولی برای من یکسال گذشت!

و من صدای دکتر را میشنیدم که می گوید: بچتون پسره! 


و من "خدابخیرکند"ی زیر لب بالا انداختم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.


همه ی مختصات ِ غربالگری را که گفت، (درحالی که وروجکم را از توی صفحه ی مانیتور میدیدم و میدیدم که چطور قلب کوچکش تالاپ تولوپ می کند) جان ما را به لب رساند و گفت: پسرم هس! 

و من فقط خندیدم. و با اندکی تعلل (که ناشی از شوک کوچکی بود که به من وارد شده بود!) زیر لب گفتم الحمدلله.

و خندیدم. از اینکه چقدر سعی کرده بودم خودم را گول بزنم که نه!! حسم اشتباه است... شاید دختر شد!! و دست آخر هم توی کتم نرفته بود که دختر باشد! 



از عکس العمل خودم که بگذریم، عکس العمل اطرافیانم جالب بود. 


اولین کسی که بهش خبر دادم طبیعتاً حضرت آقا بود:

-بچه چی بود؟

- حدس بزن!

-من که حدسم رو قبلا زدم! میدونم که پسره! 

-از خدات بود که پسر باشه ها!!! 

-نه. خداوکیلی برام فرقی نداشت. فقط میخواستم سالم باشه.


دومین نفر، آبجی مریم بود. از عصر بیش از ده بار زنگ زده بود تا بداند همبازیِ دخترِ نیامده اش پسراست یا دختر! 

-بچه چی بود؟

-پسره! قند عسله! 

-خخخخخخخخخ... پسرم خوبه! اگه دختر بود دیگه نوه های مامان دچار عدم توازن میشدند! (وچنان گفت پسرم خوبه! که انگار میخواهد مریضی را دم اتاق عمل دلداری بدهد :( یعنی حالا غصه نخور! پسرم یه جور آدمه دیگه)

-مادر حضرت مریمم پسر میخواست، دختر شد، الان عمیقا درکش میکنم. ولی انصافا دختری که آورد، مادر پسری شد که در زمان خودش جهان رو تغییر داد! پسر ما هم قراره کاشون رو بلرزونه!!!


سومین نفر خاله لیلا (خاله ی حضرت آقا) بود. 

او به دلیل اینکه خودش سه تا پسر تخس دارد، مرا درک کرد و تبریک گفت!


چهارمین فرد، آبجی زهرا بود. همان که از خوشحالی دختردار شدنِ خودش جییییییییغ بنفش کشیده بود!

- عروس دار شدی یا دوماد دار!!!

-دنبال عروس میگردم! 

-خخخخخ (خنده!!) خب مبارکه. محیا رو بگیر برا پسرت. 

-نه دیگه محیا خیلی بزرگه. یکی برا پسرم بیار. فقط به شرطی که شکل محیا باشه!


محیا:

-خاله، چوب شور بده به حلمات بخوره (حلما اسم کودک فرضی من در ذهن محیاست)

-خاله جون، دخترنیست. پسره!

-نمیخوام پسر باشه!!! پسرا رو دوست ندارم. آدمو هُل میدن!

-نه پسر من ازون خوباس. هُل نمیده. نازی میکنه.

- نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام. (و همچنان محیا پسر مرا به پسری قبول ندارد!!!!)


نفر بعدی مامان بود. خودم زنگ زدم:

-مامان رفتم سونو

-خب چی شد؟

-پسره!

-وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه ( واه ناشی از تعجب!) و سپس نیم ساعت بطور ممتد خندید! به طوری که من هم از خنده اش به خنده افتادم. (چیزی که از مامان ِ گلم باید بگویم این است که مامان، وسواس نجاست دارد. و به همین دلیل، ترجیح میدهد همه ی نوه هایش دختر باشند!!! گرچه خودش میگوید فرقی نمی کند! ولی همه ی شهر میدانند که مامان شدیداً دختری ست)

-آره دیگه. به مامانم رفتم!

-حالا مثل من سه تا اولیت پسر نشن!!!!

- غصه نخور مامان. قول میدیم خودمون فرشاتو بشوریم!! :))))


و اما تندیس جالب ترین واکنش تقدیم می شود به داداش کارفرما:

- دختر خوب سراغ نداری؟

- اگه سراغ داشتم که خودم میگرفتم (چشم زنداداشمان روشن!)  حالا برا کی میخای؟

-برا پسرم!

-عه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پسره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مبارکهههههههههههههههههههههههههه !!!!!!!!!! (با ذوق زدگی شدید و نیشِ ِ تا بناگوش بازشده بخوانید!!!) پس پسره !!! کی شیرینی میدید؟؟؟؟؟؟؟

- پسردار شدن شیرینی داره یا بچه دار شدن؟

-معلومه پسردار شدن!!! پسر اصلا یه چیز دیگه اس!! 

و وقتی از ماشین پیاده شدم، بازهم تاکید کرد که به حضرت آقایت بگو شیرینی ها رو آماده کنه! 


تنها کسی که ذوق را (بطور خالصانه) توی چشمهایش دیدم، داداش کارفرما بود... و الحق و الانصاف اگر داداش کارفرما انقدر از پسردار شدن ِ من ذوق نمیکرد، شاید دچار افسردگی حاد میشدم! 



پ.ن1: الحمدلله و المنة که فرزندمان سالم است. (یعنی طبق مختصات غربالگری سالم است) خدا کند که صالح هم بشود. 

پ.ن2: خیلی مایل نیستم فرزندم از نظر اخلاقی به خودم شبیه بشود، فقط یک ویژگی اش را شدیداً اصرار دارم که به پدرش برود، و آن خانواده دوستی و خضوع و ادبش نسبت به پدر و مادرش است. البته قدش هم به پدرش برود که دیگر نور علی نور می شود!!!

پ.ن3:فعلا اسم این موجود کوچک و دوست داشتنی، علی کوچولو ست. (پسرم علی ست و پدرش بوعلی!) و شاید تا رسیدن به توافق نهایی برای اسم، ماهها زمان نیاز داشته باشیم! 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ




این چک با آن امضای مرغابیییی، مرا از میان فاکتورها و دفاتر روزنامه و دفاتر معین و غیره و کذا برد درست وسط کودکی ام، وقتی که کلاس اول ابتدایی بودم....


به یاد ناظم مهربان مدرسه مان ، خانم شعار افتادم...


گاه که معلم کلاس غیبت میکرد و ما بدون معلم میماندیم، خانم شعار معلممان میشد و پس از املایی یا نقاشی کودکانه ای،‌ وقتی میخاست پایین دفترمان را امضا کند میگفت مرغابی میخواهی یا مار هفت رنگ؟ و من دقیق به یاد دارم که گرچه عاشق مرغابی های خانم شعار بودم، اما به دلیل روح تنوع طلبی و هیجان خواهی ام، مار هفت رنگ را انتخاب کردم.


و من همیشه احساس میکردم خانم شعار یک خانم خوشگل و جوان است، و بعدها از آبجی مریم (که چهارپنج سالی از من بزرگتر بود) شنیدم که اتفاقا خانم شعار خیلی زشت بود و پیر!!!  عجیب است که روح مهربانش چنین تصویری از او در ذهن کودکانه ی من شکل داده بود. و این است معجزه ی محبت...

ناظم مهربانم! هر جا هستی سالم باشی و خوش...



پ.ن1: با تشکر از صاحب چک که مرا از وسط روزمرگی هایم برد به دوران رویاها و آرزوها...

پ.ن2: درست است که ما سر هر چیز مسخره ای تشکر میکنیم. ولی این دلیل نمیشود امضای شما به آن مسخرگی و مزخرفی باشد!!! مرغابی هم شد امضا؟؟؟؟؟؟؟؟

پ.ن3: پیشاپیش بگویم که صاحب چک زن نبود، مرد بود!!! مـــــــــــــــــــرد!!!


پ.ن4: مبلغ را پاک نکردم تا شما ببینید ما چه آدمهای پووووووووووووووووولداری هستیم!!!!!!!!!!!!‌ و دلتان بسی بسوزد!!!!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

لیلی و مجنون اسمی بود که بچه ها برای عزیز و آقاجون انتخاب کرده بودند. اوایل که عروس خانواده شان شده بودم فکر میکردم اغراق میکنند. اما کم کم که محبت های عزیز و هواداری های آقاجون را دیدم به این نتیجه رسیدم که این اسم خیلی هم زیاد نیست.


تا اینکه آقاجون به خاطر دوتا عمل پی در پی در بیمارستان بستری شد و بعد از چند هفته، دقیقا روز سوم محرم،( و دقیقا همان روز عمل من) دنیا را ترک کرد.



 و اما عزیز... عزیز خیلی خوش صحبت و دوستداشتنی ست. هر وقت مرا می بیند از خاطرات قدیمش تعریف میکند. از خانه ی همسایه داری شان، و وقتی می خواهد سراغ همسری را بگیرد، می گوید رفیقت کجاست؟ و همیشه من و شوی گرامی را به رفاقت و عشق دعوت میکند.


هنوز بعد از هفتاد هشتاد سال، عشق در دستانش شعله می کشد. و هروقت موقع رفتن باهاش دست میدهم،‌ به نشانه ی احترام به سیادتم دستم را می بوسد و شرمنده ام میکند...


چهل روزی از فوت آقاجون می گذشت. رفتیم پیش عزیز


آن روز خیلی گرفته به نظر می آمد. نشستم پیشش. گفتم عزیز چطوری؟ مثل همیشه گفت الحمدلله. ولی چشمهایش داد می زد که غمش خیلی سنگین است.


شروع کرد به حرف زدن:

یه مرد نصیبم شده بود،‌ که از کجای خوبی هاش برات بگم؟! (بغض کرد...)

انقدر خوب بود که نمیذاشت آب تو دل من و بچه ها تکون بخوره.

...

قدیما یه بار گفت میخام ببرمت مکه. گفتم مرد! الان پول نداریم دونفری بریم. شما خودت برو، منم این بچه ها رو نگه میدارم تا بیای. گفت حالا من برم بپرسم ببینم چی میشه... فرداش داشتم قالی میبافتم، اومد کنارم نشست‌(همیشه وقتی از کارخونه برمیگشت میومد رو تخته قالی کمکم میکرد) گفت اسم هردومونو نوشتم برا مکه. حالا گفتن چند سال دیگه نوبتتون میشه. تا چندسال دیگه هم بچه ها بزرگ شدن و تو هم میتونی بیای... و آخر هم منو برد حج...


و قبل تر ها تعریف میکرد:‌

اوایل زندگیمون یه بار تو خونه بودم، نون نداشتیم. اومد خونه. گفت ناهار چی خوردی؟ گفتم هرچی تو خونه داشتیم خوردم. گفت چیزی تو خونه نداشتیم که... گفتم منم همینو گفتم... هرچی تو خونه داشتیم.... همین شد و همین... دیگه همیشه خودش حواسش به نون توی خونه بود...


و بعدترها، موقعی که آقاجون زنده بود، هروقت بچه ها سروصدا میکردند و عزیز خسته میشد،‌ آقاجون سر دخترش لیلا داد میکشید که لیلاااااا! برو مادرت رو بخوابون رو تخت!!! و تشری هم به عزیز میزد که چرا اینقدر خودتو خسته میکنی؟ برو بخواب!



و یک بار (روزهای آخرش) وقتی چشمش را عمل کرده بود، رفتیم دیدنش، رفتم کنارش و گفتم آقاجون بااجازه تون ما بریم. گفت شما کی هستی؟ گفتم خانم حسینم. گفت شما نباید بگی حسین. باید بگی حسین جان! اون هم باید به شما بگه اشرف جان! حضرت زهرا و حضرت علی اینجوری همدیگه رو صدا میکردند. این میگفت زهرا جان، اون میگفت علی جان... و اینقدر این جان را قشنگ گفت که تا چند روز دلم قیلی ویلی میرفت کسی اشرف جااااان صدایم کند...



و حالا چهل روز از نبودن آقاجون میگذشت و عزیز دلش خیلی گرفته بود.

بعد از یک بغض طولانی گفت:

حالا جای این مرد، اینجا، توی خونه،خیلی خالیه.... ( و نتوانست بغضش را نگه دارد و زد زیر گریه...)


خدا رحمتش کند... یک خادم اباعبدالله به تمام معنا بود...


(و برای ما که عشق و اعتقاد آقاجون را به امام حسین دیده بودیم و بقیه ی آدمها که می دانستند آقاجون هر سال دهه ی اول محرم، خانه اش را حسینیه ی ابا عبدالله میکند، و روز عاشورا خودش دم در خانه مینشیند و بی روضه هق هق گریه می کند، عجیب نبود که اربابش در روز سوم محرم، روز ورود خاندان اهل بیت به کربلا صدایش کند.)



پ.ن.1: خیلی دوست داشتم راز این همه عشق و علاقه ی عزیز و آقاجون رو بفهمم... خیلی توی خاطراتشان غوطه خوردم،‌ به این نتیجه رسیدم که اگر از زن، زنانگی سر بزند و از مرد مردانگی... از زن لطافت و اطاعت ، و از مرد حمایت و مدیریت، زندگی همه ی ما مثل همین عزیز و آقاجون شیرین و دوستداشتنی می شود...


پ.ن.2: عزیز خیلی باگذشت و مهربان است،‌ چند وقت پیش سه تا کاسه ی گل قرمز کوچک برایم کنار گذاشته بود و به مادرشوهرم گفته بود: اینا رو بده به عروست که به یادم باشه... این سه تا کاسه خیلی برایم ارزشمند است... چون از یک آدم عاشق رسیده...


پ.ن.3: دیشب خواب آقاجون را میدیدم. دیدم از مراسم خاکسپاری اش برگشته ایم ولی هنوز آقاجون بین بچه هایش نشسته و حرف میزند... به شوی گرامی گفتم: نگاه کن، ببین آقاجونت هنوز برای بچه ها زنده است... یادش هنوز توی قلباشونه... هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...


پ.ن.4: همیشه به عشق عزیز و آقاجون حسادت میکردم. به اینکه بعد از گذشت اینهمه سال هنوز برای هم اینجور عشقولانه در میکنند،‌ و بیشتر به عزیز حسودی ام میشد که آقاجون اینجور خاطرخواهش است... ولی زندگی این چنینی، گذشت میخواهد،‌ گذشت!‌سخت ترین کار دنیا...


پ.ن.5: ببخشید که متن طولانی شد... به نظرم اگه قسمتهاییش رو حذف میکردم، حق مطلب ادا نمیشد...




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قسم به سختی...

۱۲
ارديبهشت
طبق روال هر هفته، این هفته هم کلاس داشتم که ناخواسته سر از مجلس ترحیم در آوردم. کاملا ناگهانی و یهویی. کلا از ختم و تشیع جنازه و مجلس ترحیم دل خوشی ندارم.  ثوابش را می دانم، اما خاطره های بد کودکی ست که جلوی رفتنم را می گیرد...

حالا اما بر اثر حادثه ای، پسر یکی از کارمندان جامعه القرآن فوت کرده بود و مسئولان، نصف کلاس گرانبهای ما را اختصاص دادند به ترحیم و فاتحه خوانی برای این جوان از دست رفته! و اتفاقا تاکید هم کرده بودند که نکند جیم شوید!!! ما روی حضور شما حساب باز کرده ایم!!!
و از قضا یکی از مبلغان درجه یک شهر را هم دعوت کرده بودند، از همان خانمهایی که نشستن پای صحبتشان جزء عمر آدم حساب نمی شود.

از آن مجلسها که هی میخواهی بپیچانی و در بروی ولی دست بر قضا نیرویی نگهت میدارد که هی! کجا؟ بنشین باهات کار داریم!!!

شوهر گرامی که کلا روزِ روز گوشی جواب نمی دهد، حالا که دیگر شب کورش بود و ساعت هفت بعداز ظهر! و معلوم نبود گوشی مبارکش کجای این خانه ی دراندشت خودش را می کشد و غافل از این که بخت برگشته ای پشت خط است که منتظر الویی ست تا از این مجلس فرار کند. خصوصا که مجلس ترحیم جوان هم بود...(البته بعدتر فهمیدم که بنده خدا سر کلاس بوده !!! به این می گویند قضاوت عجولانه)

چاره ای ندیدیم جز اینکه بنشینیم دم در، کنار جمع صاحبان عزا و چند باری زنگ بزنیم به شوی عزیز که تشریف بیاورد و ما را نجات دهد!
قاری عزیز شروع کرد به خواندن سوره الرحمن. ما نیز که به کل ناامید گشته بودیم، تسلیم شدیم و قرآنمان را بیرون آوردیم و همراه قاری شروع کردیم به الرحمن خواندن. و این آیات الرحمن بود که نهیب می زد که ای انسان ندانم کار!!! کدامین نعمت های خدایت را داری تکذیب میکنی؟؟؟ یعنی واقعا نمی بینی؟؟ کوری ؟؟؟ (البته نه به این صراحت! که اساسا میدانید که خداوند خیلی از ما بنده ها مودب تر است!)

 و انگار که به من میگفت. به خود خود من!

الرحمن تمام شد و خانم رسول زاده رفت پشت میز. از تعارفات و تسلیت ها که گذشت، شروع کرد در باب صبر سخن گفتن. از سختی داغ فرزند گفت. که سخت ترین داغی ست که انسان می تواند ببیند!
 از شتری گفت که زمان امام سجاد علیه السلام ذبحش کردند و چون بر جگرش تاولهایی دیدند، گمان کردند بیمار بوده. نزد امام بردند و گفتند این تاولها چیست؟ نکند بیماری خاصی داشته و ما با خوردن گوشتش مریض شویم. و از جواب امام که نه! این شتر داغ فرزند دیده! فرزندش را جلوی رویش کشته اند و این تاولها داغی ست که بر جگرش مانده. داغ فرزند با حیوان این چنین میکند، چه رسد به انسانی که مرکز عواطف است و به مادر!

از در هفتم بهشت گفت که باب الصابرین است، از این که وقتی انسان سختی می بیند و صبر می کند، به مقام قرب الهی می رسد، بالاترین مقام که طرف درخواست وجه الله میکند، داغ فرزند است و بعد از آن سختی های دیگر دنیا، که به مقام رضوان می تواند برساند. البته به شرطها و شروطها و صبر جمیل از آن شروط است، از این که وسط امتحان الهی اگر ناشکری کردی، قافیه را باخته ای، امتحانت را رد شده ای...

مجذوب حرفهایش شده بودم. یادم رفت که اصلا میخواستم در بروم و نشد... !

گفت و گفت... از اولیای الهی گفت که مصیبت و سختی را لطف خدا میبینند و می دانند که خدا هرچیز مادی را که بگیرد، حتما در ازایش یک نعمت معنوی گنده به آدم می دهد، و یاد خودم افتادم که در ازای سختی ها و از دست دادن ها و جزجگر زدنها، خدا چه نعمت های بزرگی بهم چشانده بود... پیش خودم گفتم الحق که راست میگویی! خدا تا داغ چیزهای دوست داشتنی را روی دل آدم نگذارد، حالی به آدم نمی دهد...

و از همه قشنگ تر، تفسیر سوره عصر را گفت که یکی از معانی عصر، سختی ها و مشکلات زندگیست و با این معنی می شود: قسم به سختی ها و مشکلات که انسان در زیان است، جز کسانی که ایمان می آورند و کار نیک می کنند و به حق و صبر توصیه می کنند...

آخر جلسه هم روضه حضرت علی اکبر علیه السلام خواند و عیش مجلسمان را تمام کرد.


جلسه ی خیلی خیلی خوبی بود. احساس کردم خدا میخواست تکانی به من خوابالوی غفلت زده بدهد، مرگ این عزیز، بهانه شد.

امید است که بیدار شویم و که آرامش در پی بیداریست...




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

جشن روز دختر هم تمام شد و ما بیش از 60 تا بچه را رنگ کاری کردیم و 75 هزارتومان کاسب شدیم. نمی دانم چرا این 75 هزارتومان اینقدر برایم شیرین است!!! چندسالی هست که شاغلم و در ماه بیش از این حرفها حقوق داشته ام.ولی شیرینی این حقوق آن قدر زیاد بود که تا چندروز به هرکس که میدیدم با خوشحالی از دستمزدم تعریف می کردم!!! (بماند که از این 75 تومان، 35 تومانش مواد مصرفی بود!)

جشن خوبی بود. حداقل برای من که روحیه ام را سروکله زدن با بچه ها عوض می کند.

بودن با بچه ها چندتا مزیت خیلی خیلی خوب دارد. بزرگترینش این است که آدم یاد میگیرد دنیا بازی مسخره ای بیش نیست که نه غمش می ماند و نه شادی اش. بچه ها سریع شاد می شوند، سریع غمگین می شوند و خیلی سریعتر این شادی ها و غم ها را فراموش می کنند

بچه ها دنیا را به چشم بازیچه می بینند. مثل شهر بازی. انگار اینجا جاییست که آمده اند که چندصباحی را خوش بگذرانند. دنیا هم اگر زیرورو شود، بچه به فکر بازی خودش است.

با بچه ها که می نشینم، کودک درونم بیدار می شود. می شوم یکی مثل خودشان. خوشحال و بی خیال. و چقدر خوب است بدانیم این دنیا و هرچه در آن می گذرد بازی ست. یک بازی کودکانه



پ.ن. مطلب اصلی را این بار در پانوشت می نویسم. راستش بنا به درخواست دوستان مبنی بر عکس گرفتن از گندهایمان، هرچه سعی کردیم دیدیم با این دست و پر رنگی که نمیشود دست به گوشی زد، علاوه بر آن حجم متقاضیان خیلی زیاد بود و وقت آن را نداشتم که عکس بگیرم و این جور جنگولک بازی ها.

منتها عکسی داشتم از اولین گندکاری هایم روی صورت طفلان معصوم داداش کارفرما. این کوچولوهای بی ادعا با رضایت تمام خودشان را سپرده بودند دست این عمه ی ناشی و دمشان گرم که خوشحال هم بودند!!





این عکس ها متعلق است به آن تمرین های فشرده ی دوسه روزه. خودمان می دانیم که خیلی ضایع است، راستش روی صورت بچه های مردم بهتر از این گند میزدیم. دیگر دستمان برای گند زدن راه افتاده بود!

پیام بازرگانی:

رنگ کاری اشرف و شرکا آماده ی ارائه ی هرگونه گندکاری، ببخشید رنگ کاری روی صورت شفتله های شما می باشد. برای جشن تولد خودتان یا شفتله های خانواده تان ما در خدمت شما هموطنی های عزیز هستیم.


یاعلی مدد



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی